به قصهگوهای حکایتهای قدیمی بیشتر شبیه بود تا مردمان معاصرِ ما. نابغه بود. قصهگویی بینظیر. خوب بلد بود مردمان را سرگرم کند. گاهی رمان مینوشت. گاهی هم شعر و ترانه. اما بیشترِ وقتش را صرفِ نمایشنامه و فیلمنامه میکرد. مَهاباراتا و مجمع مرغان را برای پیتر بروک نوشت و خیلی نمایشنامههای دیگر. فیلمنامهی مهمترین فیلمهای دورهی آخرِ کارنامهی بونوئل را هم نوشت. بهترین دوستِ بونوئل بود و بونوئل آنقدر قبولش داشت که روبهرویش نشست و حکایتهای بینظیر با آخرین نفسهایم را گفت تا دوستِ جوانتر روی کاغذ بنویسدش.
فقط بونوئل نبود که اینقدر دوستش میداشت. کارگردانهای دیگری هم با بونوئل همعقیده بودند. از لویی مال و ژاک دوره تا مارکو فرری و پاتریس شِرو. از فولکر شُلندُرف تا ژانلوک گُدار. از کارلوس سائورا تا آندری وایدا. از ناگیسا اُشیما تا فیلیپ کافمن. از هکتور بابنکو تا میلوش فورمن. از ژانپُل راپِنو تا فیلیپ گَرِل.
استادِ اقتباس بود و خوب میدانست کلمات را چگونه باید به تصویر بدل کرد. طبلِ حلبیِ گونتر گراس و سوانِ عاشقِ مارسل پروست را برای شُلندُرف نوشت؛ بارِ هستی میلان کوندرا را برای فیلیپ کافمن و برای عتیق رحیمی سنگِ صبور را.
در کپی برابرِ اصلِ عباس کیارستمی که بازی کرد انگار همان پیر دانای فرزانهای بود که کیارستمی در او دیده بود؛ خِرَدمند دنیادیدهای که راحت و سرخوش زندگی میکرد و بهقول کیارستمی دنیا را جدی نمیگرفت و مثل کودکان سبکبار بود.
آخرین فیلمنامههای این سالهایش بر دروازهی ابدیت و مرد باوفا و شوریِ اشکها بود و نماند تا جنگ صلیبیِ لویی گَرِل و سرزمین رؤیاهای شیرین نشاط را ببیند.
صد و پنجاه فیلمنامه نوشت و شمار کتابهایش کمی کمتر از این است. در آستانهی نود سالگی بود و قبراق و سالم میخواند و مینوشت. کتاب مینوشت و منتشر میکرد. و مهمتر از اینها قدرِ زندگی را میدانست و هربار میگفت مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد و همین است که هر ثانیهی زندگی را صاحب ارزش میکند. مثل دوست ازدسترفتهاش عباس کیارستمی که نوشته بود درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم.
مشرقزمین را دوست میداشت ــ قصههای پررمزوراز مشرقزمین و مردمان مشرقزمین را. همسری ایرانی داشت؛ نهال تجدد، نویسندهای با قلمی جادویی. و دختری به نامِ کیارا؛ به قولِ خودش بهترین سناریویی که در تمام عمرش نوشت.
یادش همیشه با ماست.