همهچیز شاید از سالهای میانی دههی ۱۳۴۰ شروع شد؛ وقتی داریوش مهرجویی لیسانس فلسفه را از دانشگاه کالیفرنیا گرفت و سردبیر مجلهی انگلیسی پارس ریویو شد که نامش یادآور مجلهی مشهور پاریس ریویو بود. پارس ریویو قرار بود ادبیات معاصر ایران را به انگلیسی منتشر کند؛ راهی برای آنکه انگلیسیزبانها بدانند در ادبیات ایران چه خبر است و نویسندههای ایرانی چه داستانهایی مینویسند و شاعران ایرانی چه شعرهایی میگویند. همان روزها بود که مهرجویی از مادرش خواست کتابهای نویسندهای بهنام غلامحسین ساعدی را برایش بفرستد و معلوم نیست چرا مادر مهرجویی که، به روایت خودش در گفتوگو با مانی حقیقی، ترکی قفقازی را خوب میدانست بهجای سر زدن به کتابفروشیها درِ خانهی ساعدی را زد و به ترکی گفت پسرش امریکاست و کتابهای او را میخواهد.
نتیجهی آن دیدار فقط مجموعهی کامل کتابهای ساعدی نبود که کمی بعد به دست داریوش مهرجویی رسید، آشناییاش با نویسندهای بود که شیوهی داستاننویسیاش شباهتی به داستاننویسهای همدورهاش نداشت. همین شباهت نداشتن و منحصربهفرد بودن ساعدی بود که به مذاق مهرجویی خوش آمد و شروع کرد به ترجمهی بعضی از داستانهای کوتاهش؛ داستانهایی که در پارس ریویو منتشر شدند تا به دست انگلیسیزبانهای مشتاقی برسند که میخواستند از ادبیات مدرن ایران سر درآورند.
کمی بعد از آن مهرجویی به ایران برگشت و خواست فیلم بسازد و دید چارهای جز این ندارد که با شیوهی معمول آن سالها کنار بیاید و این شد که ساختن الماس ۳۳ را پذیرفت و داستانی بهقول خودش جیمز باندی نوشت که در ایران دههی ۱۳۴۰ اتفاق بیفتد: پروفسوری کشف میکند که میشود از نفت الماس تهیه کرد و همین ظاهراً کافیست برای اینکه او را بکُشند. پروفسور برادرزادهای دارد بهنام لیندا که جاسوسی تمامعیار است و از طرف پلیس بینالملل مأمور میشود به تهران بیاید و فرمولی را که عموجانش کشف کرده بوده به دست بیاورد. یکی از آدمهایی که در تهران سر راهش سبز میشود جوانی بهنام رضاست. کمی بعد دارودستههای دیگری هم که میخواهند این فرمول را به دست بیاورند مادر رضا را میدزدند. بقیهی ماجرای الماس ۳۳ هم به اندازهی همین چند خط جیمز باندیست و خود مهرجویی هم ترجیح میدهد بهدلایلی این فیلم را در کارنامهاش پررنگ نکند.
الماس ۳۳ ظاهراً فروش خوبی هم نداشت و اتفاقاً همین فروش کمْ دلیل خوبی شد که مهرجویی به قید سینمای مرسوم و متعارف آن زمان را بزند و در نتیجهی گپوگفتهای مکرر آن روزهایش با غلامحسین ساعدی به صرافت ساختن فیلمی براساس بخشی از داستانهای عزاداران بَیَل بیفتد و ایدهی اصلی فیلم گاو اصلاً از دل همین گپوگفتها بیرون آمد: داستان مش حسن که عشق غریبی به گاوش دارد و با اینکه همهچیز واقعی بهنظر میرسد اما کمکم مرز واقعیت کنار زده میشود و شور و شیدایی مش حسن به چشم اهل روستا مصداق بارز جنونی میشود که رهایی از آن ممکن نیست.
گاو به چشم شماری از منتقدان سینمایی آن سالها نمونهی تماموکمال سینمایی شد که از فیلمفارسی حذر میکند و به جستوجوی شیوهای تازه میگردد. مهرجویی هم ظاهراً بعد از گاو به این نتیجه رسید که بهتر است فیلمهای بعدی را هم براساس داستان یا نمایشنامهای بسازد که با سلیقهاش جور است. این بود که آقای هالو را براساس نمایشنامهای از علی نصیریان (و بازی خود او) ساخت و پستچی را براساس نمایشنامهی وُیتْسِکِ گئورگ بوشنر؛ نمایشنامهای که ظاهراً با مرگ نویسنده در بیستوچهارسالگی ناتمام ماند و براساس یادداشتهایی که بهجا گذاشته بود کاملش کردند.
دوستی و گپوگفتهای ساعدی و مهرجویی ظاهراً سالهای بعد هم ادامه داشت؛ وقتی مهرجویی این دو فیلم را میساخت ظاهراً به تجربهی مشترک دیگری با ساعدی هم فکر میکرد؛ از جمله به ساختن فیلمی براساس داستان دندیل که بعید بهنظر میرسید وزارت فرهنگ و هنر اجازهی فیلم شدنش را بدهد. آنچه مهرجویی میخواست بهقول خودش «جوهرهی داستانی و دراماتیکی» بود که به فیلم درآید و عمدهی داستانهای ساعدی یا فضایی کاملاً ذهنی داشتند، یا جوهرهی داستانی و دراماتیکشان کم بود. ساعدی پزشکی بود که داستان و نمایشنامه مینوشت و فعالیت سیاسی هم میکرد و همین نگاه اجتماعی و سیاسی بود که گاهی آن جوهرهی داستانی و دراماتیک داستانهایش را کمرنگ میکرد و بهجایش جنبههای اجتماعی و سیاسی را پررنگتر نشان میداد.
ظاهراً یکی از آن روزهایی که ساعدی و مهرجویی سرگرم گپ زدن دربارهی همهچیز از جمله داستان و فیلم بودهاند، مهرجویی به او میگوید قرار است مستندی دربارهی قاچاق خون و خونفروشی بسازد. داستان از این قرار بوده که آن سالها چیزی بهنام سازمان انتقال خون وجود نداشته. مردم اصلاً اعتقادی به اهدای خون نداشتهاند و ظاهراً اگر کسی هم حس میکرده خونش آلوده است بهجای سر زدن به بیمارستان سراغ کسانی میرفته که کارشان حجامت بوده و به روشی کاملاً سنّتی و ایبسا آلوده خون از تن بیمار بیرون میکشیدهاند.
اما آن «جوهرهی داستانی و دراماتیکی» که مهرجویی را به موضوع قاچاق خون و خونفروشی علاقهمند کرد باندهای خونفروش بودند که خونِ معتادان بختبرگشته را به کمترین قیمت میخریدند و به بالاترین قیمت به بیمارستانها میفروختند؛ چون بیمارستانها همیشه به خون نیاز داشتند و چارهای جز این نداشتند. ظاهراً همین ایده و علاقه به «جوهرهی داستانی و دراماتیک» ماجرای خونفروشی را برای غلامحسین ساعدی تعریف کرد و ساعدی از داستانی گفت که منتشرش نکرده بود؛ آشغالدونی که چندسال بعد در کتاب گور و گهواره منتشر شد. مهرجویی دربارهی ایدهی ساعدی و داستانش در گفتوگو با مانی حقیقی گفته «[ساعدی] گفت قصهای دارد دربارهی یک پدر و پسر که به بیمارستانی در تهران میآیند و ماجراهایی سرشان میآید… در داستان اصلی درگیری بین دکتر خوب و دکتر بد بود؛ موضوع مرکز انتقال خون و این حرفها مطرح نبود ــ بعدها در تحقیقهایمان به این نکات رسیدیم.»
همان روزها رئیس مرکز خون شیروخورشیدِ سرخ هم ظاهراً دست به افشاگری زد و اعلام کرد که باندهای خونفروشْ جامعه و جان بیماران را رسماً تهدید میکنند و هیچ معلوم نیست خونی که بیمارستانها در ازای مبالغ کلان از این خونفروشهای کاسبکار میخرند خونِ سالمی باشد و هزینهی پاکسازی خون چندبرابر خرید این خونهای آلوده است. این افشاگری مقدمهی راهاندازی سازمان انتقال خون شد؛ سازمانی که به باندهای خون فروش اجازهی بازی با جان بیماران بختبرگشته را ندهد. بالاخره یکی باید به فکر بیماران باشد.
اما ساختن دایرهی مینا هم به اندازهی این افشاگری در راهاندازی سازمان انتقال خون تأثیر داشت. آنچه بیش از همه از داستان ساعدی به فیلم مهرجویی رسید داستان مردمی بود که ناگهان سر از محیطی درمیآوردند که آن را نمیشناختند؛ غریبههایی که چارهای نداشتند جز تن دادن به مناسبات حاکم و پذیرفتن قاعده و قانونی که هیچ عقل سالمی آن را برنمیتابد. مهم نیست که خبرچین بودن علی را که بههرحال نکتهای اساسی در داستان ساعدیست و جنبهای کاملاً سیاسی دارد در فیلم مهرجویی نمیبینیم؛ مهم این است که مهرجویی چیزی به داستان اضافه کرده که ضرورتش را حس میکرد: دکتری که میخواهد آزمایشگاه خونی راه بیندازد و اجازه ندهد دلالهای خون و خونفروشهایی مثل سامری خونهای آلوده را به بیمارستانها بفروشند. مسأله وجود آدمهایی مثل سامریست که کمکم پسری مثل علی را هم به بازی میگیرند و وادارش میکنند که ذکاوت و زرنگیاش را صرف چنین کاری کند؛ سر زدن به محلههای فقیرنشین و وعدهای غذای گرم به معتادان بختبرگشته دادن و بردنشان به آزمایشگاههای سامری برای اینکه خونشان را بفروشند.
مهرجویی ظاهراً در زمان ساختن دایرهی مینا نمیخواست قضاوت کند؛ میخواست چیزی را نشان دهد که فکر میکرد میتواند تماشاگران را به فکر کردن وادارد؛ چیزی که البته در داستان آشغالدونی ساعدی هم هست، اما باتوجه به روحیه و علاقهی ساعدی همیشه قضاوتی هم در کار هست؛ قضاوتی که دستآخر خوب و بد را باید روبهروی هم بنشاند. بااینهمه فیلم مهرجویی بیشتر دربارهی لغزش آدمهاییست که فکر میکنیم بعید است پا به بازیای بگذارند که میدانند عاقبت خوبی ندارد. رگههای تباهی در وجود همهی انسانها هست؛ کافیست فرصتی پیدا کنند تا این تباهی را آشکارا به تماشا بگذارند. زمینهی تباهی اگر فراهم باشد احتمالاً آدمهای زیادی راه را عوض میکنند و به بیراهه میروند.
علیِ دایرهی مینا هم چنین آدمیست؛ نه ظاهرش به این میخورَد که نشانی از تباهی در وجودش باشد و نه روحیهاش ظاهراً به سامری شباهت دارد. اما همیشه چیزی هست که آدمها را بههم وصل میکند. یکی میشود راهبلد و راه را نشان میدهد و نفر بعد، آنکه پشت سر ایستاده، ممکن است لحظهای بایستد و مکث کند اما برداشتن اولین قدم کافیست تا همهی آنچه را که پشتسر گذاشته به دست فراموشی بسپارد و بدل شود به آدمی تازه. علیِ دایرهی مینا آدم مستقلی نیست؛ هیچوقت هم نبوده و حالا فرصتی پیدا کرده برای اینکه پلههای ترقی را بالا برود. رفتنِ راهِ سامری و خون خریدن از معتادان بختبرگشته است که علی را به یک سامری جوان بدل میکند؛ سامریای که اتفاقاً ظاهری انسانیتر دارد؛ ظاهری معصوم و باطنی که روز به روز خبیثتر میشود. هیچچیز احتمالاً تلختر از این است که آدمها در دنیای اطرافشان غرق شوند، ولی شاید اسمش غرق شدن هم نیست؛ بهتر است اسمش را بگذاریم حل شدن. علی آنقدر با محیط اطرافش، با کسی که راه را نشانش میدهد یکی میشود که دیگر تشخیصش سخت است و ظاهراً همین حل شدن است که آدمها را به درجهای میرساند که جان دیگران برایشان مهم نباشد. چه اهمیتی دارد که خون معتاد بختبرگشتهای را قرار است بفروشند؟ مهم این است که میشود با پولی اندک خون را خرید و در ازای پولی کلان آن را فروخت.
نام این کار را چه میگذارند؟ به کسی که چنین میکند چه میگویند؟ علیِ دایرهی مینا مثل همهی ساکنان شهر کوچک نمایشنامهی اوژن یونسکو به کرگدن بدل میشود؛ یکی مثل همه.