شهریورِ دوازدهسال قبل بود که عباس کیارستمی برای نمایش فیلم شیرین به جشنوارهی ونیز رفت و روبهروی دوربین عکاسهایی ایستاد که کارشان از بام تا شام عکس گرفتن از فیلمسازانیست که روی فرش قرمز قدم میگذارند و همانجا بود که یکی از این عکاسها با صدای بلند از کیارستمی خواست که عینک آفتابیاش را لحظهای از چشم بردارد و ظاهراً اولین و آخرین عکسِ رسمی از کیارستمیِ بیعینک آن روز پیش از نمایش شیرین برداشته شد. کیارستمی مثل همیشه با ظاهر مرتب و قامتی افراشته ایستاد و با دست راست عینکش را از روی چشم برداشت و همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود به عکاسهای ذوقزدهای که روبهرویش ایستاده بودند فرصت ثبت این لحظهی تاریخی را داد. یازدهسال قبلِ آن روز تاریخی، فیلمسازِ همیشهمعترضِ آن روزها سیوچندساله، فیلمی در ستایش مردی ساخت که بهزعم خودش آرماندوست و آرمانگرا و حقیقتطلب و عدالتخواه بود و برای حمایت از دوستش دست به اسلحه میبُرد و مردمان دیگر را با اینکه گناهی نداشتند گروگان میگرفت تا به خواستهاش برسد. در میان مردمانِ گرفتارِ او مردی با بارانی بلند هم بود که عینکی دودی به چشم زده بود و هرچند علاقهای به حرف زدن نشان نمیداد اما خیال میکرد همه باید او را بشناسند و خودش را فیلمسازی معرفی میکرد که دارد میرود فرانسه و آمده بلیت هواپیما بخرد و این بارانیپوشِ عینکی قرار بود یادآور کیارستمی باشد که کمی قبلتر اولین و فعلاً آخرین نخل طلای جشنوارهی کن را با فیلم طعم گیلاس برای سینمای ایران به ارمغان آورد. اما چه اهمیتی دارد که آن فیلمساز همیشهمعترض دست گذاشته روی عینکِ مهمترین و بهترین فیلمساز تاریخ سینمای ایران؟ از پشت همین عینک بود که عباس کیارستمی دنیا را بهتر از هر فیلمساز دیگری دید؛ فیلمسازی که حتا پیش از آنکه کتاب شعرهایش را منتشر کند، پیش از که عکسهایش را در مهمترین گالریها به تماشا بگذارد، شاعر بود و شعر دقیقاً همان چیزیست که فصلهای مختلف کارنامهی او را بههم وصل میکند؛ عکسها را به شعرها و شعرها را به فیلمها و دستآخر هر تماشاگری را به این نتیجه میرساند که سیارههای منظومهی هنری عباس کیارستمی آنقدر بههم نزدیکند که نمیشود یکی را دید و آنیکی را از قلم انداخت؛ بهخصوص که خودش در دو دههی آخر زندگی گردش این سیارهها را سریعتر کرد و لحظهای که همه چشمبهراه فیلمی تازه بودند و میخواستند ببینند تجربهی تازهاش در سینما چه چیزی میتواند باشد با عکسهای تازهاش روبهرو میشدند و وقتی آمادهی دیدن عکسهای دیگرش بودند شعرهای تازهاش از راه میرسیدند؛ عکسهایی که کمکم سر از فیلمهایش درآوردند و شعرهایی که انگار میشد به چشم عکسی کاغذی دیدشان. مهم همین دیدن است که از پشت شیشههای سیاه عینکی به تیرگی عینک کیارستمی ممکن شده؛ عینکی که اجازه نمیداد دیگران چشمهایش را ببینند و او دیدن هیچ چیزی را از دست نمیداد. فیلمسازی که واقعیت را به چشم فضیلت نمیدید و بیش از آنکه به واقعیتگرایی اهمیت دهد، به واقعیتی که با چشم خودش میدید علاقه نشان میداد، همهچیز را آنگونه که میخواست میدید. آدمها ظاهراً بههم شبیهاند؛ چشم و گوش و دهان و ابرو دارند، اما تفاوتهایشان بیش از اینها است. حتا اگر کنار هم بایستند و چیزی یا چیزهایی را ببینند، آنچه دیدهاند، وقتی شروع کنند به گفتن از آن چیز یا چیزها، نتیجهاش یکی نیست. در نتیجهی همین یکی نبودن است که وقتی یکی مثل عباس کیارستمی از پشت آن شیشههای سیاه عینکش دنیا را میبیند نتیجهاش میشود فیلم ۲۴ فریم که خیال میکنم کاملترین شکل ترکیب سینما و عکاسی و شعر در کارنامهی اوست؛ فیلمی دربارهی دو نکتهی مهم و ظاهراً بدیهی بهنام مرگ و زندگی که ظاهراً همه میشناسندشان، اما بعید است کسی واقعاً چیزی دربارهشان بداند. از یک نظر عکاسی، که نقطهی شروع ۲۴ فریم است، با اینکه چیزی را برای همیشه ثبت میکند، اما درنهایت مرگِ آن چیز را یادآوری میکند. همین است که فریم پانزدهم ۲۴ فریم، آخرین فیلم کیارستمی، دنیای زندهها و مردهها را به ما نشان میدهد، همهچیز معنای تازهای پیدا میکند؛ عکس مردهها و گذر زندهها از کنار آنها. بااینهمه ۲۴ فریم آشکارا فیلمی در ستایش زندگیست؛ با صحنهی پایانیِ یکی از بهترین و کلاسیکترین فیلمهای هالیوود (بهترین سالهای زندگی ما، ساختهی ویلیام وایلر)؛ با در آغوش گرفتنی که کلمهی «پایان» روی آن نقش میبندد. همهچیز روزی بالاخره به پایان میرسد. چه بهتر اگر پیش از رسیدن «پایان» آدمها یکدیگر را در آغوش بگیرند؛ بیاعتنا به کلاهی که از سر میافتد. همهچیز از پشت این شیشههای سیاه دیدنیتر است. چیزی انسانیتر از این سراغ دارید؟ بعید میدانم.
سررسیدهای سالانه را کسی نگه نمیدارد. یادداشتهای وقت و
بیوقتِ این سررسیدها، یادداشتهای خطزده معمولاً مهم نیستند. محض یادآوری در این
سررسیدها مینویسند که یادشان بماند. اما یادداشتهای وقت و بیوقتِ سررسید سال
۱۳۷۶ عباس کیارستمی ظاهراً محض یادآوری نیستند. نمیشود فراموششان کرد. چیزی برای
فراموش کردن نیست. نمیشود دستنوشتههای آدمی را که مدام به مُردن و خودکشی و
پیری و تنهایی فکر میکند فراموش کرد.
با این همه، در اولین یادداشتِ سررسید، که ۵ فروردینِ ۱۳۷۶
با خودکار قرمز نوشته شده، بدبینی عمیق و تلخی و تیرگیِ یادداشتهای بعدی را نمیشود
دید:
«بیایید این زندگی کوتاه را به خوشی بگذرانیم. بیایید بهسلامتی
عشق و جادوی چشمان زیبا بنوشیم. بیایید بهسلامتی عشقی بنوشیم که بوسههایمان را
گرمی میبخشد؛ عشقی که چون گل، گلی که چون میشکفد، پژمرده میشود و عمری کوتاه
دارد. پس بیایید که تا شور در دل داریم خوش باشیم و بهسلامتی گلهای شاداب
بنوشیم. همهچیز در این دنیا پوچ است، اگر خوشی را از یاد ببریم. پس بیایید تا
روزی که این بهشت برپاست مدتی در آن خوش باشیم…»
یکی از دو یادداشتِ ۲ تیر هم به یادداشتِ ۵ فروردین شبیه
است؛ هرچند اندکی بدبینی را میشود در آن دید:
«درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها
چیزی است که ما داریم…»
خبر نداریم کیارستمی در ادامهی بازخوانی شعرهای کلاسیک
فارسی قرار بود کتاب خیّام را هم آمادهی چاپ کند یا نه، اما همین چند یادداشت را میشود
کنارِ فیلمهایی گذاشت که نشانی از خیّام و شعرهایش در آنها پیدا است.
کشف دوبارهی نبودن
بیشترِ یادداشتهای بعدی سررسیدِ سال هفتادوششْ حالوهوای
جملههای آقای بدیعیِ طعم گیلاس را به یاد میآورند که پشتِ فرمان ماشین
نشسته بود و در «راهها»ی کیارستمی به سوی درختی میرفت که میخواست گور ابدیاش
باشد.
۲۱ خرداد:
«مثل اینکه خودکشی را باید از نو کشف کرد.»
۱۵ تیر:
«ترسوتر از آنم که بتوانم خودکشی کنم.»
۱۷ تیر:
«وقتی دلیلی برای زندگی کردن ندارم… چهطور میتوانم
دلیلی برای مرگ، برای مردن، پیدا کنم؟»
آقای بدیعی میگفت «شما فکر میکنید خداوند خودش به انسان
جون داده. هر وقت هم لازم شد میگیره. اما یهموقعی میرسه که انسان دیگه خستهاس،
نمیتونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل میکنه.
بههرحال این همون چیزیه که بهش میگن خودکشی. بعد هم باید پذیرفت که واژهی خودکشی
رو فقط برای فرهنگنامه نیاوردهان که؛ بالاخره باید یهجا یه کاربردی داشته باشه.»
مُردن آن راز شخصیای است که نمیشود آن را در گوش دیگری حتّا بهزمزمه تکرار کرد. خواستهای است که روزگاری در وجود هر آدمی سر بلند میکند و هیچکس جز خودش آن را نمیفهمد. به چشم دیگرانی که هیچوقت سودای خودکشی را در سر نپروراندهاند، آدمی که میخواهد خودکشی کند، بهقولی، بیماری است که باید نجاتش داد و مشکل آقای بدیعیِ طعم گیلاس هم در وهلهی اول همین است.
چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری…
اما یادداشتِ پنجِ فروردینِ کیارستمی بیشتر به احوال آقای
باقریِ آن فیلم شبیه است که وقتی ماجرای خودکشی بیحاصلش را، در همان ماشین و در
گذر از همان «راهها»ی کیارستمی، برای آقای بدیعی تعریف میکند، میرسد به آن توتهای
شیرینی که بالای درخت خورده و «یهوقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای
کوه، رفیق. چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری… رفته بودم خودکشی کنم، توت
چیدم و آوردم اینجا. یه توت ما را نجات داد.»
طنین این جملههای آقای باقری را در فیلم بعدی کیارستمی، باد
ما را خواهد برد، هم میشود شنید؛ جایی که بهزاد ترکِ موتور آقای دکتر نشسته؛ درست
مثل حسین سبزیان که ترکِ موتور محسن مخملبافِ کلوزآپ نشسته بود:
ــ هیچ مریضیِ بهخصوصی نداره، غیر از پیری و رنجوری. یه
پارهی استخوانیه، الان گوشهی اتاق افتاده و احوالی هم الان نداره به اون صورت.
ــ پیری هم بددردیه آقای دکتر.
ــ بددردیه، ولی از پیری بدترش هم هست. اون مرگه.
ــ مرگ؟
ــ بله. همون مرگ از همهاش بدتره. انسان چشم از این دنیای
قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی میبنده و میره. دیگه برنمیگرده.
ــ ولی میگن اون دنیا قشنگتر از این دنیاس.
ــ آخه، اون دنیا مگه کسی رفته و آمده ببینه قشنگه یا قشنگ
نیست؟
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
خیره شدن در چشمهای مرگ
این رباعیِ خیّام، که مصراع آخرش را آقای دکتر و بهزاد
دوتایی باهم میخوانند و بهزاد هم چه کیفی میکند از خواندنش، احتمالاً روشنترین
اشارهای است که کیارستمی در فیلمهایش به این شاعر کرده؛ هرچند پیش از این هم اشارههایی به خیّام را میشد در فیلمهای
کیارستمی دید.
زندگی و دیگر هیچ، فیلمی که درست بعد از زلزلهی رودبار ساخت و داستان جستوجو برای یافتن دو بازیگر اصلی خانهی دوست کجاست؟ را نشان میداد، اصلاً فیلمی خیّامی است: زندگی را فقط وقتی میشود جدّی گرفت که پای مرگ در میان باشد، وقتی مرگ سایهی سنگینش را همهجا گسترده و هر جا را که ببینیم چیزی جز مرگ به چشم نمیآید.
اما ارزش و اهمیت زندگی را در این لحظهی بهخصوص است که میشود فهمید؛ یا دستکم این چیزی است که آن لحظهی بهخصوص به چشم میآید؛ لحظهای که باید در چشمهای مرگ خیره شد و آنقدر ادامه داد که جای خودش را به زندگی بدهد.
از مرگ به زندگی و برعکس
بااینهمه بعید نیست تماشاگری که باد ما را خواهد برد
را به یاد میآورد، با شنیدن کلمهی شعرْ یاد صحنهی شیر دوشیدن و خواندن شعرِ فروغ
بیفتد. اردیبهشت هفتادونُه که مهرناز سعیدوفا و جاناتان رُزنبامْ تازهترین ساختهی
فیلمسازِ محبوبشان را دیدند و به شوق آمدند، گفتوگویی با کیارستمی کردند و
کیارستمی در توضیح اینکه چه تجربههایی باعث شد به سرودن شعر روی بیاوری، گفت «آن
شعر فروغ که در همین فیلم خوانده میشود، موقع فیلمبرداری خیلی بیشتر از قبل
رویم تأثیر گذاشت. به نظرم رسید فلسفه و مضامینش به فلسفهی عمرخیّام دربارهی
زندگی و مرگ نزدیک است. هر دو نگاه ویژهای به مرگ دارند و زندگی از نگاهشان
موقتی است؛ زندگیای که باید، تا جایی که میشود، از آن لذت برد.»
اشارهی کیارستمی بعید نیست به بندهای دوم و سوم شعر فروغ
فرخزاد باشد که با گذر از نومیدی میرسد به جان بخشیدن به عشقی که باید غنمیت شمردش؛
چرا که دستآخر «باد ما را خواهد برد». ایدهی باد ما را خواهد بردِ
کیارستمی هم قاعدتاً گذر از نومیدی و رسیدن به چیزی است که نامش را گذاشتهاند
زندگی و مگر آنچه خیّام در رباعیاتش میگوید چیزی جز این است؟
سالها پیش داریوش شایگان دربارهی خیّام میگفت شعرهایش به
ماسهای نرم شبیه است که از بین انگشتان بیرون میریزد. هرچه بیشتر سعی کنید نگهاش
دارید بیشتر میریزد. و همین بیرون ریختن ماسه از بین انگشتان شایگان را به این
نتیجه رسانده بود که پیامِ خیّام روشن است: هیچچیز نمیپاید و همهچیز گذرا است.
همین است که طعم گیلاس را، هرچند ظاهراً دربارهی خودکشی است، به فیلمی در ستایش زندگی بدل میکند؛ فیلمی که، بهزعم کیارستمی، میشود از ابتدا تا انتها چیزی جز مرگ را به زبان نیاورد و درعینحال ایدهی خودکشی، دلیل خودکشی و سیر شدن از زندگی را حذف کرد. باد ما را خواهد برد هم بهنیّتِ مرگ شروع میشود اما به زندگی میرسد؛ زندگی و دیگر هیچِ تازهای که اینبار بهجای گیلان در کردستان اتفاق میافتد.
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
اشارهی آقای بدیعیِ طعم گیلاس به منظرهای که دیده
(چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری) ظاهراً زمینهی اصلی باد ما را خواهد برد
است؛ آنقدر که میشود این فیلم را، بهزعم یوسف اسحاقپور، فیلمِ منظره نامید.
منظره، یا بهقول آقای دکتر «این دنیای قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی»
احتمالاً یکی از مهمترین چیزهایی است که در رباعیات خیّام هم به چشم میآید:
«بر چهرهی گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است»؛
«ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است»؛
«روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حالِ خود با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد»؛
«هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد».
منظرهای که خانهی دوست کجاست؟ را به قاب مشهورِ
سینمای کیارستمی بدل کرد، بعدها به بخشی از منظرهی گستردهتری بدل شد که اینبار
ماشین، همدمِ همیشگیِ کیارستمی، هم حضور پررنگی در آن داشت. مجموعهعکسهای
کیارستمی از راهها، یا جادهها، بخشی از مجموعهای بزرگتر است در منظومهی
کارهای کیارستمی. اینبار ماشینها قرار است راهها را طی کنند. در منظره نمیشود
ماند؛ منظره را باید از دور دید؛ از فاصلهای که نه یکقدم عقبتر باشد و نه یکقدم
جلوتر. نقطهی بهخصوصی را برای دیدن باید انتخاب کرد. دیدن البته تمامی ندارد اما
شوق دیدن منظرههای دیگر، منظرههای تازه است که آدم از یکجا ماندن حذر میکند. جایی
برای ماندن نیست؛ همانطور که، بهزعم شایگان، در شعرهای خیّام هیچچیز نمیپاید و
همهچیز گذرا است.
راههایی پیچدرپیچ ، خطاندرخط، بر صفحهی خاک
شروع و پایانِ باد ما را خواهد برد نسبت نزدیکی دارد
با جادههای کیارستمی و گفتار متنش که در جوابِ آنکه میگوید «دلم از دنیا
سرد شده»، میگویند «این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. کار آن باشد که در راه
گام نهی، هیچ نگویی، به راه بنگری. راه خود با تو خواهد گفت از آن هزار پرسش بر
دلت.»
به راه نگریستنْ کار بهزادِ این فیلم است؛ راهی که باید طی
کند؛ راهی که به امید مردنِ پیرزن سر از آن درآورده و دستآخر چیزی جز زندگی دستش
را نمیگیرد. به راه نگریستن ندیدنِ چیزهایی است که مانع دیدن میشوند؛ پیرزن، چاهکن
و گروهی که هیچ کاری نمیکنند و بیتاب کاری هستند که معلوم نیست کِی شروع میشود.
مهم همین دیدنِ راه است؛ دیدن راههایی پیچدرپیچ
، خطاندرخط، بر صفحهی خاک.
دنیای باد ما را خواهد برد، منظرهای که پیش روی
تماشاگرش میگذارد، پیش از این در شعری که یکی از بچههای مشق مشب هم رو به
دوربین میخواند حاضر بود؛ شکل کمرنگتر و بچگانهتری از حرفهای آقای دکترِ موتورسوار.
آقای بدیعی خسته است. حوصلهی توضیح دادن ندارد. حرفِ آخرش را همان اوّل میزند. آقای بدیعی بُریده است. حوصلهی زنده ماندن ندارد. ترجیح میدهد چشم در چشم دیگران زندگی نکند. ترجیح میدهد بهجای راه رفتن توی گوری که کنده دراز بکشد. آقای بدیعی به آخرِ خط رسیده است. فکر میکند این خط را نمیشود بیشتر از این ادامه داد. این خط را بگیر و بیا؟ همهی عمر آن خط را گرفته و آمده. همهی راه را آمده. حالا هم رسیده به اینجا که خسته است. که بُریده است. که به آخرِ خط رسیده است. حالا رسیده به گودالی که کنده. گودال که اسم درستی نیست. گوریست که باید در آن گم شود. خانهی آخر است اگر سنگریزههایی که پرت میکنند بهسویش بیدارش نکنند. سنگریزههایی که یکی باید بهسویش پرت کند. بعد معلوم میشود زنده است یا مرده. بعد معلوم میشود دوباره آن خط را باید بگیرد و برود یا نه.
آدمی که زنده است بهجستوجوی خط برمیآید. گاهی هم حوصلهاش سر میرود از تنهایی. گاهی هم خیال میکند باید قیدِ این تنهایی را زد و کنارِ آدمهای دیگر بود. فکر میکند کنار دیگران بودن است که تنهایی را کنار میزند. امّا کمی که با دیگران میگردد حوصلهاش سر میرود از با دیگران بودن. بعد پناه میبرد به تنهاییاش. به خلوتی که خودش باشد و سایهاش؛ سایهای که نور چراغ مهیبتر از آنچه هست نشانش میدهد. همیشه کسی باید باشد که یادآوری کند پریدن از روی سایه کار آسانی نیست وقتی آدم اصلاً سایهای ندارد. «چگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟»
این پرسشِ ژان بودریار است در کتابِ توهّمِ پایان.بودریار از مردی مینویسد که «با چتری زیرِ بغل زیرِ باران قدم میزد. وقتی از او میپرسیم که چرا چترش را باز نمیکند، پاسخ میدهد «دوست ندارم احساس کنم تا تهِ همهی امکاناتم رفتهام.» این گویای همهچیز است؛ تا تهِ امکانات رفتن اشتباهِ مطلق است و رسیدن به نامیرایی، امّا نامیراییِ تمامیت بخشیدن و افزودن و تکرار کردنِ خود. به گونهای متناقض، تا تهِ امکانات رفتن مغایرت دارد با دانستنِ اینکه چگونه پایان بیابی. رسیدن به سرحدّاتِ خاصّ خود یعنی دیگر پایان را در اختیار نداشته باشی. این یعنی حذفِ مرگ بهمنزلهی افقِ زندگیبخش. و یعنی از دست دادنِ سایه و درنتیجه عدمِ امکانِ پریدن از روی سایه ـــ چگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟ به دیگرْ سخن اگر میخواهی زندگی کنی، نباید تا تهِ امکاناتت بروی.
آقای بدیعی چیزی از گذشتهاش نمیگوید. چیزی برای گفتن ندارد؛ یا ترجیح میدهد نگوید. امّا ظاهراً تا ته همهی امکاناتش را رفته و حالا از اینهمه رفتن پشیمان است. آن خط را گرفته و آمده تا رسیده به اینجا که فکر میکند تکرار کردنِ خود فایدهای ندارد. رسیده به اینجا که فکر میکند پایان را در اختیار داشت و در اختیار داشتنِ پایان شاید کندن همان گودالیست که میخواهد توی آن دراز بکشد و تا برآمدنِ آفتاب به این فکر کند که سنگریزهها بیدارش میکنند یا نه. یا به این فکر کند که اصلاً کسی سنگریزهها را پرت میکند یا نه.
مرگ سرحدّ زندگیست. مرزیست که زندگی را پشتِ سر میگذارد. انگار کسی بگوید از اینجا به بعد بلیتِ شما اعتبار ندارد؛ آنطور که رومن گاری نوشته بود. امّا مرگ فقط سرحدّ زندگی نیست؛ سرحدّ خیال هم هست؛ آنطور که هوارد بارکر نوشته بود. مرگ بیرون گذاشتن پا از محدودهی خیال است. وضعیتیست که نمیشود مجسّمش کرد. به خیال درنمیآید. محو است. گنگ است. دستنیافتنیست. هر چه هست حدس و گمان است دربارهاش.
آقای بدیعی هم از همین میترسد. از کجا معلوم که گذر از سرحدّ زندگی با سلیقهاش جور باشد؟ مثل آقای ص. ص. م در داستانهای عباس نعلبندیان که مردی از راه میرسید و به او میگفت شما در گور خوابیده و دستتان را بلند کردهاید. مثل مردی که از او میپرسید گورتان اندازه است یا نه. مثل خودِ آقای ص. ص. م که میگفت علاقهای به دراز کشیدن در آن گور ندارد. مثل مردی که به او میگفت اجازه میفرمایید وقتی که مُردید من روی گورتان خاک بریزم؟
«تنها مردگانند که شکل مردنشان را میدانند.» ولی آقای بدیعی چیزی در این باره نمیداند. ترس از مُردن است که مدام آن لحظهی گذر از سرحدّ زندگی را به تعویق میاندازد. آقای بدیعی روز را بهجستوجوی شریکِ جرمی میگردد که کمی از این ترس را با او در میان بگذارد. دلیل بیاورد برای این گذر و این دلیلها را به زبان نیاورد. دوست دارد این دلیلها را از زبان دیگری بشنود، ولی چگونه میشود دیگری را در گذر از سرحدّ زندگی شریک کرد وقتی که مرگ تجربهایست کاملاً شخصی؟ و ظاهراً هیچکس به اندازهی آدمی که در آستانهی گذر از زندگی ایستاده چیزی از شکل مُردن نمیداند و مردن ظاهراً کاریست که خیلیها از پسش برنمیآیند. گذر از سرحدّ زندگی برای آقای بدیعی دراز کشیدن در گودالیست که برای خودش کنده. گوری که خواسته خودش در آن گم کند. نجاتدهندهای اگر در کار باشد خود اوست که در گور خفته. با چشمهای باز. رو به آسمان. چشمبهراه سپیدهی صبح.
ــــ عنوانِ یادداشت نام کتابیست از حافظ خیاوی
دستنوشتههای محسن آزرم ـــــ Manuscripts by Mohsen Azarm