دوروتیا فیلدز
خانهی دوروتیا فیلدز هیچوقت به اندازهی ۱۵ ژوئیهی ۱۹۷۹ شلوغ نبوده. آن شب برای پانزده آدمی که زیر یک سقف جمع بودهاند جا روی مبل و کاناپهها پیدا نمیشده. چند نفری نشسته بودهاند روی زمین و چشمشان به تلویزیونی بوده که سخنرانیِ «بحرانِ اعتماد» جیمی کارتر را پخش میکرده. خودش گفته این پیامی نیست که خبر از خوشحالی بدهد. گفته نمیخواهد خیال تماشاگرانی را که دارند به سخنرانیاش گوش میکنند آسوده کند. خواسته با این سخنرانی هشداری عمومی بدهد. خواسته پیام بحران اعتماد را به همه ابلاغ کند و یادشان بیاورد که دیگر کسی به معنای زندگی فکر نمیکند. گفته بیشتر مردم در همهچیز افراط کردهاند و مصرفگرایی به اوج رسیده. بعد هم ادامه داده که حتا خریدن همهچیز و انبار کردنشان هم کمکی نمیکند معنای زندگی را بفهمیم. تیرِ خلاص را هم بعد از این زده. گفته همه داریم در مسیری حرکت میکنیم که نهایتش فروپاشی و نوعی استبداد و ترجیح دادن خود به دیگران است. گفته این بیشتر به یک شکست بزرگ شباهت دارد.
آن شب در خانهی دوروتیا فیلدزِ پنجاهوپنج ساله فقط او است که کاملاً تحت تأثیرِ حرفهای کارتر قرار گرفته. شاید به این دلیل که دوروتیا و کارتر همسناند. متولدِ یک سال. بچههای دورهای هستند که (به قولِ جِیمی) «هیچچی نبوده ولی مردم واقعی بودهاند.» دورهای بوده که آدمها خیال چیزی را در سر میپروراندهاند. میخواستهاند به چیزی برسند.جنگ بوده و دوروتیا فیلدز هم میخواسته خلبان شود. مدرسهی خلبانی هم رفته. ولی جنگ تمام شده. رؤیاها به باد رفته و جایش را به واقعیت داده. بیخود نیست که علاقهی بیحدی به کازابلانکا دارد. به هواپیمایی که در آخرین لحظه باید سوارش شد و رفت. برگشتنی در کار نیست. برای زنده ماندن باید تاوان داد. این چیزی است که الزای کازابلانکا میداند. دوروتیا هم بعد از رفتن شوهرش این را فهمیده. در دنیای واقعیِ بعد از جنگ دوروتیا سر از کارخانهی کنسروسازی درآورده. اولین زنی که در بخش طراحی کار کرده. جِیمی میگوید آدمهای آن دوره هیچوقت اعتراف نمیکنند که چیزی اشتباه پیش رفته. یکجای کار میلنگیده وگرنه نتیجه قاعدتاً نباید این میشده. جیمی کارتر هم آدم همان دوره است. وقتی در ۱۵ ژوئیهی ۱۹۷۹ دربارهی «بحران اعتماد» حرف میزند فکر نمیکند که دو سال بعد همهچیز تغییر میکند و سروکلهی رونالد ریگان پیدا میشود.
یکجای کار از همان ابتدا میلنگد. پیش از آنکه مادر و پسر را ببینیم با ماشینِ فوردِ نسبتاً کهنهشان آشنا میشویم که زیر آفتاب عالمتاب آتش گرفته و دودش به آسمان رسیده. این ماشینی است که شوهر سابق دوروتیا برایش گذاشته. ماشینی است که جِیمی را با آن به خانه آوردهاند. ماشینی است که در همهی این سالها با آن رفتوآمد کردهاند. همهی اینها یعنی بخشی از زندگیشان دود شده و به هوا رفته. بعد از اینکه آتش را خاموش میکنند دوروتیا میگوید «ماشین خوشگلی بود.» این جملهی آدمی است متعلق به نسلی که مثل همدورههایش خیالِ خیلی چیزها را در سر پرورانده. «بوی بنزین میداد مامان. همیشهی خدا هم داغ میکرد. خیلی هم قدیمی بود.» این جواب آدمی است متعلق به نسلی که مثل همدورههایش از خیال گذشته و چشمش به روی واقعیتها باز شده. طبیعی است که تحمل حرفش برای دوروتیا سخت و سنگین باشد. جواب دورتیا این است «چی؟ همیشه که قدیمی نبوده؛ یکدفعه قدیمی شد.»
دوروتیا فقط به ماشین عزیزی اشاره میکند که حالا حتا نمیشود روشنش کرد. ولی اگر اشارهاش به نسل خودش باشد چه اتفاقی میافتد؟ این نسل همیشه قدیمی نبوده؛ یکدفعه قدیمی شده. یکدفعه از کار افتاده. همیشه که اینطور نبوده. وقتی دوروتیا دست پسرکش را گرفته و دوتایی رفتهاند بانک و میخواهد برای جِیمی حساب بانکی مستقل باز کند اینقدر قدیمی نبوده. گفته این بچه هم ارادهی خودش را دارد. حریم شخصی خودش را دارد. چرا نباید یک حساب بانکی شخصی داشته باشد؟ وقتی هم در مدرسه از مدیر پرسیده «چرا جِیمی نمیتواند از مدرسه غیبت کند اگر دلیل و نیاز موجهی داشته باشد؟» نشانی از قدیمی بودنش نمیبینیم. همهچیز یکدفعه اتفاق میافتد. همهچیز یکدفعه از کار میافتد.
اَبی پورتر
همهچیز یکدفعه شروع میشود. مثل بیماریای که زندگی اَبی پورتر را دگرگون میکند. ظاهراً فقط دوروتیا فیلدز و همنسلهایش نبودهاند که خیال چیزی را در سر میپروراندهاند. اَبی پورترِ بیستوچهار ساله هم همین کار را میکند. تفاوتش این است که دوربینی به دست دارد و از همهچیز عکسِ فوری میگیرد. میخواهد همهچیز را همان لحظه ثبت کند. وقتی برای آزمایش به بیمارستان رفته دوربینش را درمیآورد و از نمونهای که دارند به آزمایشگاه میبرند عکس میگیرد. وقتی به خانه برمیگردد و جولی سر از اتاقش درمیآورد از او هم عکس میگیرد «دارم از همهی اتفاقاتی که در طول روز برایم میافتند عکس میگیرم.» از همهچیز عکس میگیرد تا خودنگارهاش را بسازد. میخواهد خودش را به تماشا بنشیند. بیواسطه. برای دیدن خودش چارهای جز این ندارد. هر آدمی را میشود از لباسهایی که میپوشد و کتابهایی که میخواند و عکسهایی که میبیند و موسیقیای که گوش میدهد میشود شناخت. مهم نیست این شناخت کامل است یا ناقص. رفتار اَبی پورتر و عکاسی بیوقفهاش را احتمالاً میشود نمونهی متعالی اتفاقی دانست که این سالها دارد در اینستاگرام میافتد: تماشای لحظههای زندگی بهعنوان یک محتوای مناسب و علاقهمند کردن دیگران به این زندگی. فرقش این است که اَبی پورتر بیشتر به شناخت خودش فکر میکند نه اینکه عکسها را برای دیگران به نمایش بگذارد.
اَبی پورترِ بیستوچهارساله فقط نقطهی مقابل دوروتیا نیست؛ مکمل او هم هست. بیخود نیست که دوروتیا از او میخواهد لحظههای زندگیاش را با جِیمی شریک شود. قرار است دنیای واقعی را به جِیمی نشان دهد. این دنیایی است که خودِ دوروتیا هم از آن خبری ندارد. پنجاهوپنج سالگی اصلاً سن زیادی نیست ولی برای دوروتیا که بعد از رفتن شوهرش خود را به تنهایی عادت داده سر درآوردن از خیلی چیزها سخت است. همین است که به اَبی پورتر مأموریت میدهد چشمِ جِیمی را به دنیا باز کند. اَبی پورتر هم مأموریتش را با گلچین موسیقیای شروع میکند که به قول خودش اگر در نوجوانی گوششان داده بود ممکن بود زندگی بهتری داشته باشد. فقط جِیمی نیست که باید با دنیای بیرون از خانه آشنا شود. دوروتیا هم دلش میخواهد از این دنیا سر درآورد. بههرحال از نسلی است که همیشه خیال چیزی را در سر پرورانده. به کمکِ اَبی پورتر است که اول به موسیقی نسل جدید گوش میدهد و بعد راهی نوشخانهای میشود مخصوص جوانها. عجیب است که عکس بزرگی از شارل بودلر به دیوار آنجا آویختهاند. در چشمهای شاعر بدبینی که رنج و تلخی را همیشه در شعرهایش احضار میکرد نشانی از خوشی نیست. این همان بدبینیای است که نسلِ اَبی پورتر هم با آن دستوپنجه نرم میکنند. از هر اسارتی گریزاناند وهمهچیز را قبول نمیکنند.
جولی هَملین
جولی هَملین همهچیز را قبول نمیکند. دو سال از جِیمی بزرگتر است. ولی این دو سال ظاهراً فقط روی کاغذ اعتبار دارد. جولی زودتر از جِیمی با دنیای بیرون آشنا شده. خانهی آنها شباهتی به تصویر آرمانی خانواده ندارد. رفتارهای مادر روانکاوش هم او را طوری بار آورده که در سکوت به همهچیز بپردازد و حرفی نزند. نتیجهی رفتارهای مادرش این بوده که جولی مدام کتاب خوانده. فرصت و خلوتی برای خودش تدارک دیده و کتابهایی را خوانده که بزرگتر از سنّ او هستند. حکایتهای واقعی دربارهی زندگی. شیوههایی برای کنار آمدن با دیگران. واقعبینیِ جولی هیچ شباهتی به همسنوسالهایش ندارد. حدومرز گذاشتنش در دوستی هم شبیه نوجوانها نیست. جِیمی را آنقدر خوب میشناسد که میداند اگر مرز دوستیشان کمی جابهجا شود ادامهی این دوستی ممکن نیست. ادامه دادن دوستی برایش مهمتر از این است که کار به پیوندی گسسته برسد. هیچ پیوندی ابدی نیست. لازم نیست در این مورد از دیگران چیزی بپرسد. کافی است دوروبرش را نگاه کند. خانوادهی خودش یا خانوادهی جِیمی. نه خبری از پدر خودش هست و نه خبری از پدرِ جِیمی.
او هم از نسل بچههایی است که با جنگی بیهدف بزرگ شده است. با اعتراضها. با دورهی نیکسن و سیاستهای او. با بیاعتنایی بچهها به بزرگترها و بیحوصلگی همیشگیشان. این چیزی است که دوروتیا دربارهی جِیمی میگوید و اضافه میکند که «هر روز کمتر از روز قبل میشناسمش.» ولی انگار میشود دربارهی جولی هم به کار بردش. شبیه همین جمله را مادرِ جولی هم میگوید.جولی دوست دارد خودش را خودویرانگر بداند. قرار نیست بلایی سر خودش بیاورد. نمیخواهد خودش را با کاری یا چیزی بیچاره کند. کارش این است که آنقدر دربارهی خودش بداند که کمکم دچار دلزدگی و ملال شود. ملالی که همین حالا هم در زندگیاش هست. همین ملال است که وامیداردش به کارهای عجیب و دل کندن ناگهانی از خانه و نشستن در ماشینی که جادهی کنار دریا را تا هر جا که ممکن باشد ادامه میدهد. مهم راهی است که باید ادامهاش داد. راه همیشه هست. مهم این است که در میانهاش از پا نیفتیم.
خانوادهی خوشبخت
از پا نیفتادن بستگی دارد به خانواده. دستکم این تصویر آرمانی خانواده در امریکای دههی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ است. پدری که هر روز صبح میرود سر کار. مادری که هر روز در خانه میماند. آشپزی میکند. خانه را تمیز میکند. خرید میکند. به بچهها میرسد. دو بچه یا حتا چهارتا که فاصلهی سنّی زیادی ندارند. در خانه بالاوپایین میپرند. بازی میکنند و چشمشان به لحظهای است که پدر خسته از سر کار برگردد و از آنها بپرسد همهی روز را چه کردهاند؟ بعد هم گوشهای لم بدهد و چشمبهراه فنجان قهوهای که همسرش میآورد روزنامهها را ورق بزند و همهی خبرها را بهسرعت بخواند. ولی هیچچیزِ خانوادهی دو نفرهی دوروتیا و جِیمی شباهتی به این تصویر ندارد. دوروبرِ آنها هیچ خانوادهای شبیه این تصویر آرمانی نیست. بعید است خانهی آنها تنها خانهای باشد که همهچیز در آن طور دیگری اتفاق میافتد. هیچچیزِ خانوادهی جولی و مادر روانکاوش هم اینطور نیست. ازدواج دومش هم آنقدر خوب بهنظر نمیرسد. مشکل جای دیگری است. پدر و مادر جِیمی یا پدر و مادر جولی یا پدر و مادر اَبی متعلق به یک نسلاند. نسل آدمهایی که هیچوقت اعتراف نمیکنند چیزی اشتباه پیش رفته. هرچند همیشه اشتباه پیش رفته. نمیگویند یکجای کار میلنگیده. هرچند همیشه میلنگیده. این لنگیدن انگار بخشی از وجود آنها است. چیزی است که برای نسل بعد از خود هم به ارث گذاشتهاند. مهم نیست که جِیمی سالها بعد خانوادهای تشکیل میدهد. مهم نیست که جولی به نیویورک و پاریس میرود. مهم نیست که اَبی صاحب دو بچّه میشود. مهم این است که روزی زندگی آنها هم میلنگد. آن روز معلوم میشود که آن تصویر آرمانی هیچوقت واقعی نبوده. هیچچیز یکدفعه اتفاق نمیافتد.