کسی نمیداند این زنی که کافهی بندر را میگرداند پیر است یا جوان کسی هنوز عشقبازی نکرده با این زن
مردها میروند این کافه عرق میخورند و مستِ مست برمیگردند ولی صورتِ زن را نمیبینند
عرقهای خوبی دارد پُر میکند گیلاسها را ولی قول نمیدهد عشقبازی کند با کسی
عرق بخورید تا خرخره آنقَدَر بخورید که بتّرکید قر بدهید آنوسط آواز بخوانید ولی خیالِ نوازشِ سینههایش را دور کنید از ذهنتان دستِ کسی به این زن نمیرسد
هیچ ملوانی صدای عشقبازیاش را نشنیده هیچ ناخدایی قامتش را پشتِ پیشخان ندیده
قایقی آمادهی رفتن است در بارانداز تلوتلو میخورند ملوانها مستِ مستاند ناخداها آخرین بندرِ دنیاست اینجا
نه این سکوت را پایانی هست و نه این شبی را که از آسمان نازل شده نه خوابی برای دیدن هست و نه روزی برای رسیدن نه این شب مثلِ هر شب است و نه این سیاهی شبیه شب است
هر دقیقهای که میگذرد ساعتیست امشب هر ساعتی که میگذرد روزیست امشب روزی که دستِ کسی به آن نمیرسد امشب
شب چه مهیب است وقتی از راه میرسد بیتو وقتی به زبان میآید بیتو وقتی تو در شبی که نهایتی ندارد گم شدهای بیمن شبی که زمستان است بیتو سرد است بیتو
چشم باز میکنم ـــ سیاهیست چشم میبندم ـــ سیاهیست مُشت میکنم دستم را ـــ سیاهیست مُشتم را باز میکنم ـــ سیاهیست
شب در اتاق جریان دارد مثلِ تو که جریان داری در من مثلِ من که ساکنِ این اتاقم هر شب مثلِ سیاهی که از آسمان نازل میشود هر شب
تو نباشی شب است روزِ من تو نباشی زمستان است بهارِ من
شب منم وقتی تو نیستی وقتی اتاق خالی از توست وقتی من با چشمهای باز سیاهی را میبینم سیاهی منم هر شب بیتو
به فارسیِ م. آ
بعدِتحریر: ریبئیرو کوتو برزیلی بود. ۱۸۹۸ به دنیا آمد و ۱۹۶۳ از دنیا رفت. روزنامهنویس بود، قاضی بود، دیپلمات بود، داستانِ کوتاه و رمان مینوشت و شاعرِ خوبی هم بود…