نکتهی اصلی شاید نقشهی راهِ کیارستمیست و پای نقشهی راه که در میان باشد، درجا خانهی دوست کجاست؟ را به یاد میآورم؛ فیلمی است که حالا، سالها بعدِ اولین نمایش عمومیاش، به تماشاگرش میگوید باید از اینجا شروع کند اگر میخواهد کیارستمی را بعدِ این دنبال کند؛ از لحظهای که پسرکِ این فیلم حاضر نیست حرف دیگران را گوش کند و ترجیح میدهد راه خودش را برود و سعی کند خانهی محمدرضا نعمتزاده را پیدا کند و دفترمشقش را پس بدهد. از این نظر خانهی دوست کجاست؟ احتمالاً فیلمی نمادین هم هست؛ هرچند کیارستمی میانهی خوبی با نماد در سینما نداشت و در پاسخ پرسشهای منتقدان همیشه میگفت چیزی دراینباره نمیداند. اما حالا، با اینکه خودم هم میانهای با نمادین بودنِ چیزها ندارم، بدم نمیآید اینبار استثنا قائل شوم و احمدِ فیلم را شبیه عباس کیارستمیای بدانم که گوش کردن به حرف دیگران برایش فایدهای ندارد؛ چون میداند و میبیند که کسی حرفش را گوش نمیکند؛ همه حرف خودشان را میزنند؛ یک حرف را پشتهم تکرار میکنند و اعتنایی نمیکنند به آنچه شنیدهاند. احمدِ فیلم یا کیارستمیِ بیرونِ فیلم میداند که چارهی کار گذر از این حرفها و نشنیدن این حرفها و طی کردن راه و جستوجویی برای یافتن خانهی دوست است؛ جستوجویی برای یافتن مقصدی که دیگران یا نمیشناسند و خبری از آن ندارند، یا ترجیح میدهند نشانیاش را به دیگری ندهند. احمد از این راهها، این مسیرهای پیچدرپیچ، میگذرد، از میان درختها میگذرد، از تپهها بالا میرود و مسیری زیگزاگ را طی میکند. سالها میگذرند. احمد خانهی دوست را پیدا نمیکند. دست به کار تازهای میزند. مشقِ دوستش را هم مینویسد. کیارستمی هم دست به کارهای تازهای میزند. احمد یکجا نماندن را دوست نمیدارد؛ رفتن و دویدن روی خطها را ترجیح میدهد به قدمهای آهستهای روی زمینی صاف برداشتن. چه فایدهای دارد آدم یکجا بماند و حرف دیگران را گوش کند وقتی میداند دیگران هیچ تصوری از دنیای او ندارند؟ * دنیای کیارستمی و منظومهای که در طول سالها آفرید، چیزیست که فقط به خودش تعلق دارد و راستش حالا که دارم این جملهها را مینویسم هیچ دلم نمیخواهد از فعلهای گذشته استفاده کنم؛ چون سینما که خانهی اصلی کیارستمیست، یا دستکم پیش خودم فکر میکنم بسیاری او را با سینما به یاد میآورند، در زمانِ حال میگذرد. سینما زمانِ حال است و حتی اگر گذشته را به یاد بیاورد و لحظههایی از آن گذشته را نشان دهد، حتماً دوباره به امروز، به زمان حال، برمیگردد. در زمان حال جریان دارد، در لحظهای که ما به تماشا نشستهایم؛ حتی اگر آنچه تماشا میکنیم غیاب او و سکوتش در زمانهای باشد که دهانهای بسیاری گشودهاند و هیچ نمیگویند.
اغلب فکر میکنیم تعلیق مختص ژانری خاص است، اما درواقع این امر سرچشمهی بنیادین تمامی انواع داستانگویی است. خلق انتظاراتی پیرامون حادثهای در راه، تأکید بر آن و به تأخیر انداختن رخ دادنش، در کل به نظر من تمامی این استراتژیها برای تجربه روایی لازم است. هرچند برخی طرحهای داستانی (plot) بیش از دیگر طرحها بر تعلیق تأکید میکنند، اما حتی «شخصیتمحور»ترین داستانها نیز ما را بی نصیب از ذرهای تعلیق نمیگذارند. درست است، گاهی با نوعی «طعمه و حیله» (فرایندی در بازایابی که در آن برای محصولی ارزانقیمت تبلیغ میشود و پس از هجوم مشتری به بهانه تمام شدن آن محصول، محصولی گرانتر به مشتری فروخته میشود. م.) روبهرو میشویم، مثلاً گاهی پایهی تعلیق ریخته میشود اما درنهایت تعلیق حلنشده باقی میماند. دیر یا زود میفهمیم سروکلهی گودو پیدا نمیشود یا احتمالاً آنا را در ماجرا ساختهی آنتونیونی پیدا نمیکنند. در این موارد تعلیق ما را به مسیری دیگر حواله کرده است که اغلب به مضمون ربط دارد، که در آن از ما دعوت میشود به چیزی مهمتر از سردرآوردن از نتیجه حوادث فکر کنیم. (البته گاهی فراموش کردن تعلیق نشانهی تنبلی در روایت یا روایت تنبل است.) تعلیق همیشه با طرحهای داستانی آشنا همراه است، به همین دلیل بسیاری از مردم «فیلمهای جدی» را بدون تعلیق میپندارند. همین موجب جذابتر شدن ماجرا در ایران میشود، کشوری که در محافل جشنوارهای هواخواه بسیاری دارد و به نوعی تخصص در ساخت فیلمهای هنری تعلیقآمیز رسیده است.
تلاش پسر برای برگرداندن دفترمشق همکلاسیاش در خانهی دوست کجاست؟
بیشتر اوقات متوجه نمیشویم که فیلمهای اولیهی کیارستمی بر مبنای جستوجوی تعلیقآمیز شکل گرفتهاند، از تلاش پسر برای برگرداندن دفترمشق همکلاسیاش در خانهی دوست کجاست؟ گرفته تا نمای پایانی زیر درختان زیتون. فیلمنامههای کیارستمی برای کارگردانهای دیگر بیشتر این کیفیت را نشان میدهد. کلید در نمایش چگونگی تلاش پسربچهای چهار ساله در نجات برادر کوچکترش وقتی پشت در بسته آشپزخانهای گیر میافتند و گاز هم نشت کرده است، بسیار «گریفیث»ی عمل میکند. رویکرد او در سفر کاملا شبیه روث رندل (نویسنده داستانهای جنایی. م.) است: پدر کلهشقی از طبقهی متوسط به همراه اعضای خانوادهاش که در حال ترک تهران هستند اتوموبیلی را از مسیر حرکت خارج میکند و از صحنه میگریزد. او به جای استراحت در تفرجگاه تابستانی مدام به شکلی بیمارگون به محل حادثه بازمیگردد تا از مراحل پیشرفت تحقیقات پلیس سردربیاورد: آیا خودش را معرفی میکند؟ این مسئله فقط درمورد کیارستمی صدق نمیکند: به ساختار تعلیق در نون و گلدونِ مخملباف، یا کودک و سربازِ رضا میرکریمی، یا دایرهی پناهی نگاه کنید. آنچه وزنهی فیلمهای تعلیق ایرانی است تا حدودی در این حقیقت نهفته که آنها خیلی به الگوهای قدیمی (تعقیب و گریز با ماشین، تعقیب کردن شخصیتی از سوی شخصیت دیگر، نجات آخرلحظه) وابسته نیستند و بیشتر متکی به مانورهای روانشناختی هستند که غالباً از طریق دیالوگ پرداخت میشود. شخصیتها در این فیلمها علاقه دارند بسیار حرف بزنند، دغدغههای خود را با لجاجتی در سینمای دیگر ملل کمتر دیده میشود بیان کنند. شخصیتها روی حرف خود میایستند و تعلیق از برخورد اعترافات، دفاعیهها و توجیه کردن خود شکل میگیرد. اما این تعلیق از بُعد اخلاقی نیز شکل میگیرد. مثالهای قبلی من وابسته به ارزیابی ما است از آنچه باید رخ دهد (قهرمان «سفر» باید مجازات شود) دربرابر آنچه ما میخواهیم رخ دهد (قهرمان باید فرار کند). اندکی رمزوراز اضافه کنید، مثل زیر درختان زیتون (طاهره چه فکری میکند؟) و طعم گیلاس (آقای بدیعی برای چه شغلی دنبال آدم میگردد؟) و شما نوعی فیلمسازی هنری جاهطلبانه دارید که بیشترین بهره را از منابع بسیار سنتی فرم هنری میبرد. این منابع در اثر قبلی اصغر فرهادی یعنی دربارهی الی… آشکار بودند، فیلمی که دو سال پیش در همین صفحات آن را ستودم. جدایی نادر از سیمین قدرتی مشابه در جلب و حفظ توجه ما دارد. زنی موفق نمیشود طلاق بگیرد و خانه را ترک میکند، در این خانه به جز نادر، پدر مبتلا به آلزایمر او و دخترشان ترمه هم زندگی میکند. با نبودن سیمین، نادر برای نگهداری از پدرش راضیه را استخدام میکند، او زنی از طبقهی کارگر است که باید دختر کوچکش را موقع کار همراه خود بیاورد. یک روز راضیه زیر فشار کار شانه خالی میکند و به دلایلی که تا آخر فیلم فاش نمیشود از خانه غیبش میزند. نادر و ترمه هم پدر را بیهوش با دستانی بسته به تخت پیدا میکنند. در این کشمکش اولیه راضیه به مرز هیستیری میرسد و تنها در اواخر فیلم از دلیل آن آگاه میشویم. وقتی او به آپارتمان بازمیگردد با خشم نادر روبهرو میشود که این هم به نقطهی عطفی دیگر منجر میشود، که از اهمیت آن نیز بعداً باخبر میشویم. برای پیچیدهترشدن اوضاعْ شوهر تندخوی راضیه از دست همه شاکی میشود. مثل دربارهی الی… اهمیت بسیاری به آنچه شخصیتها در لحظهای خاص میدانند داده میشود و یاد و حافظهی ما از زمان اطلاع یافتن شخصیتها از هر امری هم میتواند اشتباه باشد، همانطور که ممکن است شخصیتها هم به همین اشتباه دچار باشند. و مثل رمانهای هنری جیمز بخش غالب اکشن به واکنش ناظران، به ویژه ترمه که دختری متفکر است حواله میشود، شخصیتی که در صحنه آخر از اهمیتی در حدواندازهی دیگر شخصیتهای فیلم برخودار میشود. تعلیق در این فیلم در سطوح مختلف بنا میشود: مراحل طلاق، وضعیت مشکوک پیرمرد، پرونده دادگاه درمورد دخالت راضیه در ماجرای پول گمشده و مهمتر از همه مسئولیت مرگ. برخی از این سطوح اکشن حل میشوند؛ و حیاتیترین آنها در تعلیق میماند. و همین امر مثل اغلب موارد مجبورمان میکند بیشتر و گستردهتر درمورد برخورد فیلم با موضوع رابطهی والدین/ فرزندان فکر کنیم. ما با فیلمی روبهرو هستیم که به شکلی منحصربهفرد غنی است، فیلمی که اختلاف طبقاتی، زندگی افراد معتقد و تاثیر مشکلات بزرگسالان بر کودکان اطراف آنها را مورد بررسی قرار میدهد. تعلیق نه تنها اشتهای ما به داستان را رفع میکند، بلکه میتواند ما را به تفکر اخلاقی وادارد، جدایی نادر از سیمین همین کار را میکند.
تعلیق در این فیلم در سطوح مختلف بنا میشود: مراحل طلاق، وضعیت مشکوک پیرمرد، پرونده دادگاه درمورد دخالت راضیه در ماجرای پول گمشده و مهمتر از همه مسئولیت مرگ.
سررسیدهای سالانه را کسی نگه نمیدارد. یادداشتهای وقت و
بیوقتِ این سررسیدها، یادداشتهای خطزده معمولاً مهم نیستند. محض یادآوری در این
سررسیدها مینویسند که یادشان بماند. اما یادداشتهای وقت و بیوقتِ سررسید سال
۱۳۷۶ عباس کیارستمی ظاهراً محض یادآوری نیستند. نمیشود فراموششان کرد. چیزی برای
فراموش کردن نیست. نمیشود دستنوشتههای آدمی را که مدام به مُردن و خودکشی و
پیری و تنهایی فکر میکند فراموش کرد.
با این همه، در اولین یادداشتِ سررسید، که ۵ فروردینِ ۱۳۷۶
با خودکار قرمز نوشته شده، بدبینی عمیق و تلخی و تیرگیِ یادداشتهای بعدی را نمیشود
دید:
«بیایید این زندگی کوتاه را به خوشی بگذرانیم. بیایید بهسلامتی
عشق و جادوی چشمان زیبا بنوشیم. بیایید بهسلامتی عشقی بنوشیم که بوسههایمان را
گرمی میبخشد؛ عشقی که چون گل، گلی که چون میشکفد، پژمرده میشود و عمری کوتاه
دارد. پس بیایید که تا شور در دل داریم خوش باشیم و بهسلامتی گلهای شاداب
بنوشیم. همهچیز در این دنیا پوچ است، اگر خوشی را از یاد ببریم. پس بیایید تا
روزی که این بهشت برپاست مدتی در آن خوش باشیم…»
یکی از دو یادداشتِ ۲ تیر هم به یادداشتِ ۵ فروردین شبیه
است؛ هرچند اندکی بدبینی را میشود در آن دید:
«درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها
چیزی است که ما داریم…»
خبر نداریم کیارستمی در ادامهی بازخوانی شعرهای کلاسیک
فارسی قرار بود کتاب خیّام را هم آمادهی چاپ کند یا نه، اما همین چند یادداشت را میشود
کنارِ فیلمهایی گذاشت که نشانی از خیّام و شعرهایش در آنها پیدا است.
کشف دوبارهی نبودن
بیشترِ یادداشتهای بعدی سررسیدِ سال هفتادوششْ حالوهوای
جملههای آقای بدیعیِ طعم گیلاس را به یاد میآورند که پشتِ فرمان ماشین
نشسته بود و در «راهها»ی کیارستمی به سوی درختی میرفت که میخواست گور ابدیاش
باشد.
۲۱ خرداد:
«مثل اینکه خودکشی را باید از نو کشف کرد.»
۱۵ تیر:
«ترسوتر از آنم که بتوانم خودکشی کنم.»
۱۷ تیر:
«وقتی دلیلی برای زندگی کردن ندارم… چهطور میتوانم
دلیلی برای مرگ، برای مردن، پیدا کنم؟»
آقای بدیعی میگفت «شما فکر میکنید خداوند خودش به انسان
جون داده. هر وقت هم لازم شد میگیره. اما یهموقعی میرسه که انسان دیگه خستهاس،
نمیتونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل میکنه.
بههرحال این همون چیزیه که بهش میگن خودکشی. بعد هم باید پذیرفت که واژهی خودکشی
رو فقط برای فرهنگنامه نیاوردهان که؛ بالاخره باید یهجا یه کاربردی داشته باشه.»
مُردن آن راز شخصیای است که نمیشود آن را در گوش دیگری حتّا بهزمزمه تکرار کرد. خواستهای است که روزگاری در وجود هر آدمی سر بلند میکند و هیچکس جز خودش آن را نمیفهمد. به چشم دیگرانی که هیچوقت سودای خودکشی را در سر نپروراندهاند، آدمی که میخواهد خودکشی کند، بهقولی، بیماری است که باید نجاتش داد و مشکل آقای بدیعیِ طعم گیلاس هم در وهلهی اول همین است.
چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری…
اما یادداشتِ پنجِ فروردینِ کیارستمی بیشتر به احوال آقای
باقریِ آن فیلم شبیه است که وقتی ماجرای خودکشی بیحاصلش را، در همان ماشین و در
گذر از همان «راهها»ی کیارستمی، برای آقای بدیعی تعریف میکند، میرسد به آن توتهای
شیرینی که بالای درخت خورده و «یهوقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای
کوه، رفیق. چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری… رفته بودم خودکشی کنم، توت
چیدم و آوردم اینجا. یه توت ما را نجات داد.»
طنین این جملههای آقای باقری را در فیلم بعدی کیارستمی، باد
ما را خواهد برد، هم میشود شنید؛ جایی که بهزاد ترکِ موتور آقای دکتر نشسته؛ درست
مثل حسین سبزیان که ترکِ موتور محسن مخملبافِ کلوزآپ نشسته بود:
ــ هیچ مریضیِ بهخصوصی نداره، غیر از پیری و رنجوری. یه
پارهی استخوانیه، الان گوشهی اتاق افتاده و احوالی هم الان نداره به اون صورت.
ــ پیری هم بددردیه آقای دکتر.
ــ بددردیه، ولی از پیری بدترش هم هست. اون مرگه.
ــ مرگ؟
ــ بله. همون مرگ از همهاش بدتره. انسان چشم از این دنیای
قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی میبنده و میره. دیگه برنمیگرده.
ــ ولی میگن اون دنیا قشنگتر از این دنیاس.
ــ آخه، اون دنیا مگه کسی رفته و آمده ببینه قشنگه یا قشنگ
نیست؟
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
خیره شدن در چشمهای مرگ
این رباعیِ خیّام، که مصراع آخرش را آقای دکتر و بهزاد
دوتایی باهم میخوانند و بهزاد هم چه کیفی میکند از خواندنش، احتمالاً روشنترین
اشارهای است که کیارستمی در فیلمهایش به این شاعر کرده؛ هرچند پیش از این هم اشارههایی به خیّام را میشد در فیلمهای
کیارستمی دید.
زندگی و دیگر هیچ، فیلمی که درست بعد از زلزلهی رودبار ساخت و داستان جستوجو برای یافتن دو بازیگر اصلی خانهی دوست کجاست؟ را نشان میداد، اصلاً فیلمی خیّامی است: زندگی را فقط وقتی میشود جدّی گرفت که پای مرگ در میان باشد، وقتی مرگ سایهی سنگینش را همهجا گسترده و هر جا را که ببینیم چیزی جز مرگ به چشم نمیآید.
اما ارزش و اهمیت زندگی را در این لحظهی بهخصوص است که میشود فهمید؛ یا دستکم این چیزی است که آن لحظهی بهخصوص به چشم میآید؛ لحظهای که باید در چشمهای مرگ خیره شد و آنقدر ادامه داد که جای خودش را به زندگی بدهد.
از مرگ به زندگی و برعکس
بااینهمه بعید نیست تماشاگری که باد ما را خواهد برد
را به یاد میآورد، با شنیدن کلمهی شعرْ یاد صحنهی شیر دوشیدن و خواندن شعرِ فروغ
بیفتد. اردیبهشت هفتادونُه که مهرناز سعیدوفا و جاناتان رُزنبامْ تازهترین ساختهی
فیلمسازِ محبوبشان را دیدند و به شوق آمدند، گفتوگویی با کیارستمی کردند و
کیارستمی در توضیح اینکه چه تجربههایی باعث شد به سرودن شعر روی بیاوری، گفت «آن
شعر فروغ که در همین فیلم خوانده میشود، موقع فیلمبرداری خیلی بیشتر از قبل
رویم تأثیر گذاشت. به نظرم رسید فلسفه و مضامینش به فلسفهی عمرخیّام دربارهی
زندگی و مرگ نزدیک است. هر دو نگاه ویژهای به مرگ دارند و زندگی از نگاهشان
موقتی است؛ زندگیای که باید، تا جایی که میشود، از آن لذت برد.»
اشارهی کیارستمی بعید نیست به بندهای دوم و سوم شعر فروغ
فرخزاد باشد که با گذر از نومیدی میرسد به جان بخشیدن به عشقی که باید غنمیت شمردش؛
چرا که دستآخر «باد ما را خواهد برد». ایدهی باد ما را خواهد بردِ
کیارستمی هم قاعدتاً گذر از نومیدی و رسیدن به چیزی است که نامش را گذاشتهاند
زندگی و مگر آنچه خیّام در رباعیاتش میگوید چیزی جز این است؟
سالها پیش داریوش شایگان دربارهی خیّام میگفت شعرهایش به
ماسهای نرم شبیه است که از بین انگشتان بیرون میریزد. هرچه بیشتر سعی کنید نگهاش
دارید بیشتر میریزد. و همین بیرون ریختن ماسه از بین انگشتان شایگان را به این
نتیجه رسانده بود که پیامِ خیّام روشن است: هیچچیز نمیپاید و همهچیز گذرا است.
همین است که طعم گیلاس را، هرچند ظاهراً دربارهی خودکشی است، به فیلمی در ستایش زندگی بدل میکند؛ فیلمی که، بهزعم کیارستمی، میشود از ابتدا تا انتها چیزی جز مرگ را به زبان نیاورد و درعینحال ایدهی خودکشی، دلیل خودکشی و سیر شدن از زندگی را حذف کرد. باد ما را خواهد برد هم بهنیّتِ مرگ شروع میشود اما به زندگی میرسد؛ زندگی و دیگر هیچِ تازهای که اینبار بهجای گیلان در کردستان اتفاق میافتد.
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
اشارهی آقای بدیعیِ طعم گیلاس به منظرهای که دیده
(چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری) ظاهراً زمینهی اصلی باد ما را خواهد برد
است؛ آنقدر که میشود این فیلم را، بهزعم یوسف اسحاقپور، فیلمِ منظره نامید.
منظره، یا بهقول آقای دکتر «این دنیای قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی»
احتمالاً یکی از مهمترین چیزهایی است که در رباعیات خیّام هم به چشم میآید:
«بر چهرهی گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است»؛
«ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است»؛
«روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حالِ خود با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد»؛
«هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد».
منظرهای که خانهی دوست کجاست؟ را به قاب مشهورِ
سینمای کیارستمی بدل کرد، بعدها به بخشی از منظرهی گستردهتری بدل شد که اینبار
ماشین، همدمِ همیشگیِ کیارستمی، هم حضور پررنگی در آن داشت. مجموعهعکسهای
کیارستمی از راهها، یا جادهها، بخشی از مجموعهای بزرگتر است در منظومهی
کارهای کیارستمی. اینبار ماشینها قرار است راهها را طی کنند. در منظره نمیشود
ماند؛ منظره را باید از دور دید؛ از فاصلهای که نه یکقدم عقبتر باشد و نه یکقدم
جلوتر. نقطهی بهخصوصی را برای دیدن باید انتخاب کرد. دیدن البته تمامی ندارد اما
شوق دیدن منظرههای دیگر، منظرههای تازه است که آدم از یکجا ماندن حذر میکند. جایی
برای ماندن نیست؛ همانطور که، بهزعم شایگان، در شعرهای خیّام هیچچیز نمیپاید و
همهچیز گذرا است.
راههایی پیچدرپیچ ، خطاندرخط، بر صفحهی خاک
شروع و پایانِ باد ما را خواهد برد نسبت نزدیکی دارد
با جادههای کیارستمی و گفتار متنش که در جوابِ آنکه میگوید «دلم از دنیا
سرد شده»، میگویند «این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. کار آن باشد که در راه
گام نهی، هیچ نگویی، به راه بنگری. راه خود با تو خواهد گفت از آن هزار پرسش بر
دلت.»
به راه نگریستنْ کار بهزادِ این فیلم است؛ راهی که باید طی
کند؛ راهی که به امید مردنِ پیرزن سر از آن درآورده و دستآخر چیزی جز زندگی دستش
را نمیگیرد. به راه نگریستن ندیدنِ چیزهایی است که مانع دیدن میشوند؛ پیرزن، چاهکن
و گروهی که هیچ کاری نمیکنند و بیتاب کاری هستند که معلوم نیست کِی شروع میشود.
مهم همین دیدنِ راه است؛ دیدن راههایی پیچدرپیچ
، خطاندرخط، بر صفحهی خاک.
دنیای باد ما را خواهد برد، منظرهای که پیش روی
تماشاگرش میگذارد، پیش از این در شعری که یکی از بچههای مشق مشب هم رو به
دوربین میخواند حاضر بود؛ شکل کمرنگتر و بچگانهتری از حرفهای آقای دکترِ موتورسوار.