بعدِ این چه میکند جِین؟ بعدِ این چه میتواند بکند جِین؟ بعدِ اینکه برای چندمینبار ایمیلِ عذرخواهی رسمی مینویسد، بعدِ اینکه آخرین تلفن را جواب میدهد، بعدِ اینکه سعی میکند خشم و پریشانیاش را به آنسوی خط منتقل نکند، بعدِ اینکه چراغهای دفتر را خاموش میکند، بعدِ اینکه تکوتنها میرود چیزی بخورد و بهجای شام، بهجای ساندویچی که دیگران سفارش میدهند، مافینِ متوسطی برمیدارد و روی آن صندلی مینشیند و سعی میکند با خوردنِ مافین کوفتی حالِ خرابش را بهتر کند، بعدِ اینکه چشمش به سایههایی پشت پنجره میافتد، بعدِ اینکه حتا این مافین کوفتی هم از گلویش پایین نمیرود، بعدِ اینکه بهجای خوردنِ مافین کوفتی تلفنش را از کیف درمیآورد و زنگ میزند به پدرش و تولدش را با تأخیر تبریک میگوید، بعد اینکه مافین کوفتی را برمیدارد و از در بیرون میزند، بعدِ اینکه راه میافتد و میرود، بعدِ اینکه همینطور میرود و بعدِ اینکه فیلم تمام میشود، تازه وقتش است بپرسیم بعدِ این چه میکند جِین؟ بعدِ این چه میتواند بکند جِین؟
اینجاست که با تماشای دستیار یاد آن جملهی آلبر کامو میافتم که در یادداشتهای روزانهاش نوشته بود «به آن بلایی که جهان به سرم آورده باید فکر کنم. جهان مرا زائد میکند، حال آنکه من آدمِ زائدی نیستم… این حالتِ شبیهِ در خود فرورفتن و تأمّل در خود.» و درست از همان ابتدای کار معلوم است جِین، جِینی که پشتکارش هیچ شباهتی به همکارانش ندارد، نباید اینجا، در این محیط مسموم بماند. جا داریم تا جا؛ یکجا ممکن است دفترودستکی باشد که آدمهایش واقعاً کار میکنند و سرشان گرم کار است و یکجا هم مثل اینجا، آدمها کاری به کار ندارند و کارشان سرک کشیدن به کار دختری بهنام جِین است که دوست ندارد دروغ بگوید و دوست ندارد مثل خیلیهای دیگر برای بالا رفتن از پلههای ترقی چشم روی همهچیز ببندد و این چیزها آنقدر برایش مهم است که حس میکند ناامید شده و اگر بخواهم دوباره به «یادداشتهای روزانه»ی کامو برگردم، احتمالاً این جمله را هم باید همینجا بنویسم که «حسّ نومیدی از اینجا نشأت میگیرد که آدم نمیداند چرا میجنگد، و حتّا نمیداند اصلاً باید بجنگد یا نه.» یکجا ممکن است آدم به فکر بیفتد که جنگیدن فایده دارد و برای اینکه خوب بجنگد، برای اینکه درست بجنگد، شالوکلاه میکند و از این ساختمان میرود به ساختمانِ دیگر و موضوعی را که گوشهی ذهنش است، چیزهایی را که از زبان اینوآن شنیده، شوخیهای بامزه و بیمزهای را که پشت سر رئیس میگویند و البته آن چیزهایی را که خودش کف اتاق پیدا کرده، با آدمی در میان میگذارد که کارش ظاهراً گوش کردن به حرف کارمندهایی مثل جِین است، اما مشکل اینجاست که آدمی مثل او اتفاقاً حواسش فقط به این است که کسی پشتِ رئیس حرفی نزند و کسی شکایتی از او نکند و خیالِ جِین را اینطور راحت میکند که نگران نباش؛ سروشکلت از آنهایی نیست که با سلیقهی رئیس جور دربیاید.
جنبشِ «من هم» (Me Too) که راه افتاد، هر روز اسمهای جدیدی سر از رسانهها درآوردند و روزی نبود که بازیگری با صدای بلند اعلام نکند که تهیهکننده، کارگردان یا مدیر یکی از کمپانیهای بزرگ فیلمسازی به روشنترین شکل ممکن گفته است که برای ماندن در سینما و گرفتن نقشهای بعدی و نقشهای بهتر باید تن به چیزهایی بدهد که خلاف انسانیت است و بین این اسمها، بین این افشاگریها، یک نام بود که مدام تکرار میشد؛ هاروی واینستین، مدیر کمپانی میرامکس که تقریباً فیلمساز و بازیگری را نمیشد پیدا کرد که با او کار نکرده باشد و داستانها وقتی به زبان آمد و همهچیز وقتی عیان شد، فقط آبروی واینستین نبود که رفت؛ خود سینما بود که داشت بیآبرو میشد؛ چون هنر قرار است، یا دستکم ما اینطور خیال کردهایم که دنیا را قاعدتاً جای بهتری کند و قرار است تأکید کند روی انسانیتی که جهان هرچه پیشتر میرود زیر سایهی سیاستمدارها بیشتر از دست میرود. معلوم بود جنبشِ «من هم» به مذاق خیلی از آنها که کارشان سینماست خوش نمیآید؛ چون ترجیح میدهند در سکوت تماشا کنند و چیزی نگویند و وانمود کنند اتفاقی نیفتاده.
جِینِ فیلمِ دستیار درست نقطهی مقابل اینهاست؛ چون هرچه تابهحال در سکوت تماشا کرده کافیست و تازه این تابهحال فقط پنج هفته است و هنوز زمان زیادی هم از حضورش در این شرکت فیلمسازی نگذشته که چشمش به چیزهایی افتاده که اصلاً طبیعی نیستند. بیشتر آدمهایی که اینجا، زیر این سقف، کار میکنند، خودشان را زدهاند به بیخیالی؛ به اینکه چیزی ندیدهاند و چیزی نمیبینند و چیزی نخواهند دید؛ چون برایشان مهم است که شغلشان را از دست ندهند و آدمی که حرف میزند آدم قابل اعتمادی نیست؛ دستکم به چشم رئیس رؤسایی که در اتاقهای دربستهشان نشستهاند و از موقعیتشان سوءاستفاده میکنند.
وضعیتِ جِین با همه فرق میکند؛ هم دستیار است، هم منشی، هم نظافتچی، هم ظرفها را میشوید. و همهی اینها را هم به بهترین شکل ممکن انجام میدهد؛ حرفهایتر از هر کسی که باید این کارها را بکند. اما بههرحال برای پیشرفت در چنین شرکت فیلمسازیای آدم باید زبان دیگران را بفهمد؛ باید به شوخی دیگران بخندد و خودش هم شروع کند به تعریف کردن شوخی و احتمالاً بعدِ تمام شدن ساعت کار با همکارانش راه بیفتد سمتِ یکی از نوشاکخانهها و تا پاسی از شب را کنار آنها بماند و همان آدمی باشد که دیگران هستند. راه پیشرفت ظاهراً همین است و جِین در این پنجهفته خوب فهمیده که جور دیگری نمیشود پلههای ترقی را بالا رفت؛ هرچند سودای تهیهکنندگی را در سر میپروراند و این را به زبان هم میآورد، اما چهطور میشود اینجا، درست همینجا، ماند و به آرزوی چندساله رسید؟
دستیار درست دربارهی همین چیزهاست و دربارهی جنبش «من هم»؛ بیآنکه فیلم ساختن را با خبر و گزارش و چیزهایی مثل اینها اشتباه بگیرد و درست از همان مسیری میرود که هر آدمی در چنین محیطی ممکن است با آن روبهرو شود. آدمی مثل جِین تنهاست و این تنهایی البته خودخواسته است؛ ایرادی هم ندارد چون این تنهایی میارزد به هزار چیز دیگر و از جمله همدست شدن با همکارانی که یا از او میخواهند دروغ بگوید، یا وقت نوشتن ایمیلهای عذرخواهی از رئیس پشت سرش میایستند و میگویند این جمله را هم اضافه کند؛ اینیکی را هم بنویس و تأکید میکنند که در عذرخواهیاش بنویسد قدردان موقعیت شغلیایست که نصیبش شده.
معلوم است که دستیار با چنین موقعیت داستانیای و با چنین آدمی که اسمش جِین است، نمیتواند یکی از آن فیلمهای ظاهراً گرمِ پرمخاطب باشد؛ چون اصلاً سرمای درون فیلم را نمیشود هیچجوره کنار زد؛ این حسوحال آدمیست که در مواجهه با چنین موقعیتی، در مواجهه با چنین آدمهایی، از درون یخ میزند و سرما از زیر پوستش بیرون میآید و به فضا منتقل میشود.
مشکل از جِین نیست؛ مشکل از سیستمیست که چشم روی فساد میبندد و مرز حوزهی خصوصی و عمومی را برمیدارد و طوری وانمود میکند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و آب از آب تکان نخورده. اما تکان خورده. هیچکس هم اگر به روی خودش نیاورد، جِین نمیتواند این داستانها را نادیده بگیرد. نمیشود. یکجای کار میلنگد. بد هم میلنگد و ظاهراً هیچکس جز جِین نمیخواهد به روی خودش بیاورد. اما آدمی مثل او، بعدِ پنج هفته کار در این شرکت فیلمسازی، چه کاری از دستش برمیآید؟ چه میتواند بکند؟ اینجاست که باید دوباره به اولین سطرهای این نوشته برگشت و آن دو سؤال را از نو نوشت: بعدِ این چه میکند جِین؟ بعدِ این چه میتواند بکند جِین؟ کسی نمیداند فردای آن روز، یا یکی از همین روزها، قید این کار را میزند یا نه. چیزهایی هست که جز جِین کسی نمیتواند بداند. کسی جز جِین نباید بداند.