کسی نمیداند این زنی که کافهی بندر را میگرداند
پیر است یا جوان
کسی هنوز عشقبازی نکرده با این زن
مردها میروند این کافه
عرق میخورند و
مستِ مست برمیگردند
ولی صورتِ زن را نمیبینند
عرقهای خوبی دارد
پُر میکند گیلاسها را
ولی قول نمیدهد عشقبازی کند با کسی
عرق بخورید تا خرخره
آنقَدَر بخورید که بتّرکید
قر بدهید آنوسط
آواز بخوانید
ولی خیالِ نوازشِ سینههایش را
دور کنید از ذهنتان
دستِ کسی به این زن نمیرسد
هیچ ملوانی صدای عشقبازیاش را نشنیده
هیچ ناخدایی قامتش را پشتِ پیشخان ندیده
قایقی آمادهی رفتن است در بارانداز
تلوتلو میخورند ملوانها
مستِ مستاند ناخداها
آخرین بندرِ دنیاست اینجا
[به فارسیِ م. آ]