همهچی شاید از لحظهای شروع شد که توی خوابِ هرشبِ روزهای آخر پاییز سال پیش یکدفعه بهجای اینکه مثل همیشه از خیابان پالیزی بپیچم توی گلشن و یکراست بیایم تا کوچهی چهارم و هنوز به نیمهی کوچه نرسیده کلید را از جیب کیفم دربیاورم همانجا توی پالیزی ماندم و چشمم به کافهای افتاد که قبلِ آن ندیده بودم و این خواب را هرشب میدیدم و هیچ شبی اینجایی که حالا کافهی بزرگی بود هیچ کافهای نبود و فکر کردم شاید توی بیداری دارم مسیر همیشهام را میروم و همهچی عادی بود غیر این کافه که تا حالا ندیده بودم و همهچی اصلاً همان چیزهایی بود که توی بیداری هم میدیدم و توی خواب هم همان چیزها را میدیدم و همیشه درست نبش گلشن که میرسیدم آن پیرمرد عصابهدستی را میدیدم که کتوشلوار و جلیقهی سرمهای تنش بود و روزنامهبهدست میایستاد کنار بازار ترهبار کوچک محل و روزنامهاش را میخواند و همیشه دلم میخواست بروم پیش پیرمرد و ازش بپرسم چهطور روزنامه را ایستاده میخواند و چهطور همهی صفحهها را یکییکی میخواند و اصلاً مگر همهی صفحههای روزنامه خواندن دارد و بعضی روزها همانطور که به عصایش تکیه داده بود جدول روزنامه را هم حل میکرد و هر کلمهای را که مینوشت سری به نشانهی تحسین یا به نشانهی تأکید یا به نشانهی هرچی تکان میداد و عجیب بود حالا که درست نبش گلشن رسیده بودم و همانجای همیشگی ایستاده بودم و همان خواب همیشگی را میدیدم خبری از آن پیرمرد عصابهدست نبود و من هم بهجای اینکه مردمی را تماشا کنم که داشتند سیب و گلابی و سبزی و بادمجان و اینچیزها را توی کیسههای خرید میگذاشتند همهاش داشتم آن کافهی بزرگی را میدیدم که تا حالا توی خواب ندیده بودم و توی بیداری هم ندیده بودم و معلوم بود طبقهی دومی هم دارد و طبقهی اولش هم اصلاً شلوغ نبود و دختر و پسر نسبتاً جوانی نشسته بودند پشت یکی از میزها و دختره داشت حرف میزد ولی صدایش را نمیشنیدم و پسره ساکت بود و سرش پایین بود و شرمنده بود یا هرچی بود و من هم سرم را انداختم پایین و رفتم طرف کافه و همهاش به خودم یادآوری میکردم که داری خواب میبینی و هیچ آدم عاقلی توی خواب نمیرود توی کافهای که قبلاً ندیده و همینجور که داری خواب میبینی را تکرار میکردم در کافه را باز کردم و صدای اُپرایی پیچید توی گوشم که فقط یکبار شنیده بودم و میدانستم کار آهنگسازیست که برای فیلم آن نویسندهای که جیبهایش را پُر سنگ کرده بود و توی آب با موجها رفته بود و دیگر برنگشته بود و یک نامهی خداحافظی هم برای همسرش گذاشته بود و از صداهای توی سرش گفته بود آهنگ ساخته بود و فکر کردم توی خواب آدم اسم آهنگساز را فراموش میکند و توی خواب آدم نباید به این چیزها فکر کند و همانجور که به این چیزها فکر میکردم سری برای آقا و خانمی که نشسته بودند پشت پیشخان تکان دادم و شاید اگر کلاهی هم سرم بود برایشان برمیداشتم آنقدر که مهربان و صمیمی بهنظر میرسیدند و آقا و خانم مهربان و صمیمی هم سری به نشانهی سلام یا به نشانهی خوشآمد یا به نشانهی هرچی تکان دادند و میزهای خالی را نشان دادند و من هم به پلههایی اشاره کردم که به طبقهی دوم کافه میرسید و آقا و خانم هم با لبخندی پلهها را نشان دادند و فکر کردم قبلاً این لبخند زدن و این پلهها را نشان دادن را باهم تمرین کردهاند و همانجور که داشتم از پلهها بالا میرفتم دلم فنجانی قهوه خواست و یادم آمد که آدم توی خواب قهوه نمیخورد و چشمم به پنجرهی کوچکی افتاد که به باغ همسایه باز میشد و هرچی فکر کردم یادم نیامد که محلهی ما باغ داشته باشد و فکر کردم آدم توی خواب که به این چیزها فکر نمیکند و این پنجرهای که رو به باغ همسایه بود چسبیده به میزِ صاحب کافه بود و یکدفعه دیدم آقا و خانم صمیمی اینجا هم نشستهاند و چون داشتم خواب میدیدم اصلاً تعجب نکردم و بیشتر به این فکر کردم که من هم اگر بخواهم آنجا بنشینم باید صدای دستگاه قهوهجوش را به جان بخرم که داشت بیوقفه کار میکرد و دیدم باید وانمود کنم این قهوهجوش هیچ صدایی ندارد و تنها صدای دیگری که توی کافه بود همان اُپرایی بود که تازه داشت یادم میآمد این پردهاش دربارهی تاگور است و آنقدر خوب بود که اصلاً صدای قهوهجوش را فراموش کردم و همینطور که پشت همان میز نشستم و فرانسهباشیری را که همینطور بیهوا گذاشته بودند روی میزم توی دست گرفته بودم و نگاهم به پنجرهی کوچک باغ همسایه بود و به خودم میگفتم این محله اصلاً باغ ندارد و داری خواب میبینی و قهوه را سرمیکشیدم که پیرمرد عصابهدستِ روزنامهبهدست را دیدم که همان کتوشلوار و جلیقهی سرمهای تنش بود و روی صندلی کهنهای نشسته بود و حواسش به آسمان بود و طوری آسمان را نگاه میکرد که انگار قرار است چیزی از آسمان بیفتد و از قبل بهش خبر دادهاند که چهارچشمی آسمان را بپاید و همینکه آن چیز را از بالا میاندازند بَرَش دارد و قایمش کند زیر آن کت و شلوار و جلیقهی سرمهای که چهار فصلِ سال همین تنش بود و همیشه آنقدر تمیز بود که توی خواب هم خیال میکردم پیرمرده شبها قبلِ خواب در خشکشوییِ اختصاصیاش برق میاندازدش یا روزی که رفته این کت و شلوار و جلیقهی سرمهای را خریده فکرِ اینجای کار را هم کرده و پنج شش تا خریده که به دردسر نیفتد و با این کار آیندهنگری را به هرکی که توی این کافه مینشیند و از پنجرهی کوچکش باغِ او را میپاید نشان داده و من هم که داشتم دومین فرانسهباشیرم را که نمیدانم کی سفارش داده بودش مینوشیدم و سعی میکردم اسم آهنگساز آن اُپرا را به یاد بیاورم و از پنجرهی کوچکِ کافه باغِ همسایه را هم ببینم و برقِ کتِ سرمهایِ پیرمرده را هم ببینم که چشمم به دختره افتاد که همان دخترهی طبقهی پایین بود و ساکت بود و روی همان صندلی نشسته بود و سارافون قرمزش اصلاً شبیه کتوشلوار و جلیقهی سرمهای پیرمرد نبود و بلوز سیاهی زیر این سارافون پوشیده بود که قرمزی سارافون را دوبرابر کرده بود و موهای بلندی هم داشت و سرش را تکان میداد و انگار داشت موسیقی گوش میکرد و من همینطور که آخرین قطرههای دومین فرانسهباشیرم را مینوشیدم حواسم به آن قرمزی بود و میخواستم از رنگ چشمهای دختره سر دربیاورم که هیچچی نمیگفت و انگار همهی حرفها را جا گذاشته بود طبقهی پایین و چشمها را بسته بود و سرش را تکان میداد و سرش را که چرخاند سیم سفید هدفونی را دیدم و حاضر بودم آن لحظه خودم را از پنجرهی کافه به باغِ همسایه برسانم که میدانستم فقط دارم خواب میبینمش و ببینم این چه موسیقیایست که حالِ دختره اینقدر خوب است و شاید اگر خودم را رسانده بودم به باغ و هدفون را از گوشش درآورده بودم چشمهاش را باز میکرد و رنگ چشمش را هم میدیدم و بعد که میپرسید چرا بیاجازه آمدهام توی باغ و چرا بیاجازه هدفون را از توی گوشش درآوردهام صدایش را هم میشنیدم و میدیدم که صاحب همچه صورتی صدا و سیمای هماهنگی هم دارد یا نه و هر جور که حساب کردم دیدم بااینکه دارم خواب میبینم ولی این پنجره کوچکتر از آن است که هیکل گندهام را از آن رد کنم و تازه اگر خودم را به باغِ همسایه هم برسانم ممکن است دختره بترسد و جیغ بلندی بکشد و همسایهها برسند و چوب و چماقشان را توی سرم بکوبند و تا من بگویم که قرمزیِ سارافونِ دختره من را کشانده اینجا و خواستهام صدا و سیمایش را بسنجم و نظر کارشناسیام را بگویم سروکلهی خودم قرمزتر از سارافون دختره شود و همینطور که داشتم دودوتا چهارتا میکردم و به خودم میگفتم که داری خواب میبینی و فکر میکردم پیرمرده چرا نیامده بود روزنامه بخواند وجدول حل کند و دختره از کجا پیدا شده صدای قهوهجوش لحظهای بند آمد و دیدم اُپرا رسیده به صحنهی تالستوی و باز هم اسم آهنگساز یادم نمیآید و دلم همانلحظه بُرشی کیکِ ساده خواست که با چاقو ببرُم و توی قهوهام بزنم و کیکِ مبتلا به قهوهی داغ را توی دهان بگذارم و یادم برود که توی باغ همسایهی دخترِ قرمزپوشی نشسته که رنگ چشمهاش را ندیدهام و همانطور که روی صندلیام جابهجا میشدم فکر کردم این هم مثل خیلی چیزها که ندیدهام و خیلی چیزها که اتّفاقی دیدهام و بعداً اصلاً نبودهاند و اصلاً به این فکر نمیکردم که دارم خواب میبینم و تا کیک را بیاورند سرم را گذاشتم روی میز و خواب دیدم فردا شده و رفتهام این کافهای که توی بیداری ندیده بودم و دختره نشسته پشت میزی که من نشسته بودم و از پنجرهی کوچکِ کافه باغِ همسایه را میبیند که خوابش را دیده بودم و همانطور که ایستاده بودم پیرمرده را دیدم که نشسته بود روی صندلی و همان کتوشلوار و جلیقهی سرمهای تنش بود و هدفونی سفید توی گوشش بود و داشت موسیقی گوش میداد و جدول روزنامه را حل میکرد و دختره انگار یکدفعه فهمید که ایستادهام آنجا و سرش را چرخاند و چشمم افتاد به چشمهاش و چهطور بگویم از چشمهاش و چهطور بگویم آن لحظه چه اتفاقی افتاد وقتی خودم از اتفاقی که افتاد مطمئن نیستم.
ـــ عنوانِ نوشته سطریست از رمانِ گاوخونی نوشتهی جعفر مدرس صادقی