دوست داشتنِ دیگری و بیعلاقه شدن به او انگار خصیصهای کاملاً انسانیست؛ مهمترین مسألهای که ظاهراً زمان و مکان نمیشناسد و همیشه مردمانی در چهار گوشهی دنیا پیدا میشوند که میدانند میلِ به همصُحبتی با دیگران بیش از آنکه نشان از دلدادگی داشته باشد سَرپوشیست که روی تنهاییِ خود میگذارند؛ راهی برای بیاعتنایی به این تنهایی، و شاید این مردمان خبر داشته باشند که هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود؛ چه رسد به مودّتی که تُردی و لطافتش نقلِ زبانهاست و در کمالِ ناامیدی روزی روزگاری نابود میشود، بیآنکه جایگزینی برایش داشته باشیم و در همان روز و روزگار آدمی که تو را دوست میداشته و این دوست داشتن را به زبان میآورده یکروز صبح از خواب برمیخیزد و میبیند که دیگر دوستت نمیدارد و این دوست نداشتن را با جواب ندادن به نامهها و تلفنها و پیغامها منتقل میکند. راههای ارتباطی را میبندد؛ هر دری را که گمان میکند میشناسی میبندد و بینِ زمین و آسمان رهایت میکند؛ جاییکه نمیدانی اصلاً کجاست و خبر نداری آن نامهها و پیغامها به دستش رسیده یا نه و اصلاً نامت روی صفحهی تلفنش افتاده یا نه.
وضعیّتِ تیودور تومبلی هم انگار دستکمی از باقیِ مردمان ندارد و اصلاً مهم نیست که در سالهای بعدِ ما زندگی میکند؛ وقتی فنآوری نقش مهمتری در زندگی بازی میکند و داشتن تلفن همراهِ کوچکی در جیب کافیست تا هیچکس علاقهای به صحبت با دیگران نداشته باشد؛ همهچیز ظاهراً خلاصه شده است در آن وسیلهی کوچکِ ارتباطی که توی جیب جا میشود و جواب همهی سؤالهای احتمالی را میدهد. امّا این همهی چیزی نیست که مردمان میخواهند و همیشه چیز دیگری هم هست که به جستوجویش برمیآیند؛ چیزی که تیودور برای رسیدن به آن دستبهدامنِ سیستمِ عاملِ ظاهراً شخصیاش میشود؛ چیزی که بهقولی نامش پیوندِ انسانیست؛ یا بهقولی دیگر دلدادگیست؛ چیزی که از دلِ کلماتِ آدمها بیرون میآید و شکل میگیرد و به چیزِ تازهای بدل میشود: دوست داشتن و دل باختن.
این همهی چیزیست که تیودور تومبلی میخواهد و نبودنِ همین چیز است که او را در خانهی خالیاش تنهاتر از همیشه نشان میدهد؛ زیر سقفی که باید پناهگاه و گوشهی خلوتش باشد اصلاً احساس خوشآیندی ندارد؛ جایی هم جز این خانهی خالی ندارد. فرق است بین آنکه تنهاییِ خودخواستهای دارد و آنکه چارهای جز این تنهایی ندارد و تیودور تومبلی فرار از تنهاییست که بابِ مراوده را با سیستمِ عاملش باز میکند؛ با موجودی نادیدنی که درجا نامِ سامانتا را روی خود میگذارد و این ظاهراً نقطهی شروع هر پیوندیست که از نامها شروع میکنند و پلّهپلّه پیش میروند تا پیوند کامل شود.
سر درآوردن از دنیای تیودور تومبلی برای سامانتا کار سختی نیست؛ در کسری از ثانیه همهی اطلاعات را کنار هم میچیند و میشناسدش؛ بیآنکه موقعیّتِ برابری داشته باشند و بیآنکه تیودور تومبلی چیز زیادی دربارهی سامانتا بداند. بیبدیل بودنِ پیوند انسانی شاید مدیونِ این حقیقت است که مردمان برای سر درآوردن از دیگران چارهای جز مراوده ندارند؛ مراودهای که با مکالمه پیش میرود و فقط کلمات نیستند که بر زبان میآیند؛ حرکتِ دستها و چشمها و شیوهی خندیدن و اشک ریختن هم هست؛ چیزهای دیگری هم حتماً هست که مردمان را به این نتیجه میرساند که دیگری را شناختهاند. مهم این است که همهچیز را بهواسطهی حضورِ او درک میکنند؛ بهواسطهی بودنش؛ حضور داشتنش و همین حضور است که تشویقشان میکند با هم بمانند و دو زندگیِ جداگانه را بدل کنند به یک زندگی و تنهاییشان را با هم قسمت کنند تا گوشهی خلوتشان معنای تازهای بگیرد؛ درست مثلِ زندگی که با بودنِ دیگری به چیزِ تازهای بدل میشود.
برای تیودور تومبلی که از فرطِ تنهایی به نگفتن و سکوت عادت کرده آشنایی با سامانتا اتّفاقِ مبارکیست؛ مونسِ تازهای که همیشه هست؛ همیشه حاضر است و همیشه حرفی برای گفتن دارد و از همهی رازهای مگوی تیودور خبر دارد و میداند هر قطعهی موسیقی را کِی باید پخش کند و هر حرفی را کِی نباید بگوید و همهی این بایدها و نبایدها را به برکتِ خود تیودور تومبلی فهمیده؛ مردی که همهچیز در کامپیوتر شخصیاش ذخیره کرده؛ همینطور در ایمیلها و از این نظر سامانتا اصلاً کار سختی نکرده که از این چیزها سر درآورده.
سامانتا درعینحال به شبحِ سرگردانی شبیه است که مدام دوروبرِ تیودور تومبلی میگردد و آمادهی خدمت است ولی نبودنِ اوست که همهچیز را در نهایت خراب میکند؛ مهم نیست که صدایش میآید؛ مهم این است که صاحب جسم نیست؛ مهم این است که صدایی بیسیماست و مثلِ هر دستپختِ فنآوریِ انسانی تاریخِ انقضاء دارد؛ روزی سروکلّهاش پیدا شده و روزی دیگر بیخداحافظی غیبش میزند. علاوه بر این به غولِ چراغِ جادو شبیه است که با اشارهای بیرون میآید و خواستهها را عملی میکند؛ نیست را به هست بدل میکند و البته خبری از ناتوانی انسانی در وجودش نیست؛ اگر وجودی داشته باشد و جسم نداشتنش را بشود در قالبی دیگر دید.
«غیاب تنها بهمنزلهی پیآمد حضورِ دیگری میتواند مطرح باشد: این دیگری است که مرا ترک میکند؛ این منام که بهجا میمانم. دیگری در یک وضعیّت عزیمتِ دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری برحسب وظیفهاش مهاجر و گریزپا است؛ من ـــ من که وظیفهای بهعکس دارم ـــ عاشقام، ساکن و بیجنبش، مهیّا، منتظر، میخکوب، معلّق ـــ همچون بستهای در گوشهی پرت ایستگاهی جا مانده.» (رولان بارت در سخنِ عاشق)
این تنها وضعیّتِ تیودور نیست که کاترین رهایش کرده و رفته؛ وضعیّتِ ایمی هم هست که همسرش نماندن در آن خانه را به بودنِ با او ترجیح داده و مهمتر از اینها وضعیّتِ همهی مردمانیست که گوشی تلفنِ کوچکی توی جیب دارند و صاحبِ سیستم عاملی شخصیاند؛ سامانتایی که برای همکلامی با هر کاربر خود را به نامِ تازهای معرّفی میکند؛ کاربرانی که لابد خیال میکنند او فقط متعلّق به آنهاست و لذّت میبرند از اینکه خوب بلد است بایدها و نبایدهایشان را رعایت کند. همیشه منتظرند که چیزی بگوید؛ یا جوابِ سؤالی را بدهد و همین حاضرجوابی و حضورِ غایبش فرصتیست تا او را هر طور که دوست میدارند و ترجیح میدهند تصوّر کنند و نبودنش را دستکم در خیال به بودن بدل کنند؛ به این دلیلِ ساده که دلباختگی نسبتِ مستقیمی با بودن و دیدن دارد.
سامانتای حاضرِ غایب اندکاندک جای خالی کاترینی را پُر میکند که زیرِ این سقف، در این پناهگاه و گوشهی خلوت نفس کشیده و همین انگار برای تیودور تومبلیای که تنهایی را دوست نمیدارد کافیست دل به سامانتا بسپارد.
ایراد از تیودورِ خوشقلبِ گوشهنشینِ تنها نیست که به جستوجوی همدمی برمیآید که اهل حرف زدن باشد؛ اهلِ گفتنِ چیزی بهنیّتِ شروعِ مکالمهای و ظاهراً این خصیصهی مردمان همدورهی اوست و تیودور وقتی از این خصیصه سر درمیآورد که میبیند در کوچه و خیابان مردم سرگرم مکالمه با تلفن همراه کوچکی هستند که توی جیب جا میشود و اصلاً عجیب نیست که کارِ این مردِ تنهای فراری از تنهایی نوشتن نامههای عاشقانه است برای دیگرانی که گفتن و نوشتن از عشق را فراموش کردهاند؛ نامههایی که ظاهراً باید بر زنده بودنِ عشقِ مردمان همدورهاش شهادت دهد، امّا نتیجهی کار مردیست که خودش نمیتواند عشقش را به دیگری ثابت کند و زندگیِ ازدسترفته و تباهشدهاش خبر از این میدهد که آن کلمات فقط برایش کلمهاند؛ کلمههایی که میشود با آنها حرف زد و مضمون قاعدتاً چیز مهمی نیست؛ یا دستکم آنقدر مهم نیست که بهخاطرش دست به هر کاری بزند و اصلاً حرف زدن در زمانهای که مردمانِ گولخورده از ترسِ تنهایی به سیستم عاملی پناه میبرند که بعداً میفهمند با انبوه کاربران در تماس بوده چه فایدهای دارد؟ این دنیاییست که ذهنیت جای عینیت را گرفته؛ سیستمِ عامل جای آدمها را و این اگر نهایت ویرانی نباشد ابتدای ویرانیست.
از کار افتادنِ سیستم عاملها بزرگترین خدمتیست که میشود به مردمانِ این زمانه کرد؛ وقتی میفهمند بهجای عینیت سرشان به ذهنیت گرم بوده و تا چشمشان را باز میکنند به یکدیگر میرسند؛ از عشقی به عشقی دیگر؛ از سامانتای بیشکلِ حاضرِ غایب به اِیمیای که وجود دارد؛ نفس میکشد؛ حرف میزند و لابد وقتی از دوست داشتن میگوید برقِ چشمهایش دیدنیست.
تیودور تومبلی مثلِ هر عاشقی مضطرب میشود؛ انتظار میکشد؛ غمگین میشود؛ حسادت میکند؛ بیدار میماند؛ مشاجره میکند و آنرا که نیست و فقط صدایش هست برای خود میخواهد و لحظهای که میبیند گول خورده و بازیاش دادهاند میشکند؛ خُرد میشود و دوباره تکّههای وجودش را کنارِ هم جمع میکند تا به آدمِ تازهای بدل شود؛ آدمی که اینبار ایمی را میبیند؛ ایمیای که وجود دارد و حرف میزند و او را به زندگی امیدوار میکند.
بهجای همهی تیودور تومبلیهای این نوشته بنویسید واکین فینیکس. این سبیلوی عینکیِ ۱۷۳ سانتی خودِ اوست؛ مردی که پیراهنِ قرمزی تن میکند و آستینها را بالا میدهد؛ مردی که تلفن همراه کوچکی توی جیب پیراهنش میگذارد؛ مردی که سنجاقی به جیبِ پیراهنش وصل کرده؛ مردی که انگار از دههی ۱۹۷۰ به آینده پرتاب شده؛ به آیندهای که انگار جای آدمهایی مثلِ او نیست. تیودور تومبلی یا واکین فینیکس؟ هر دو یا یکی بهجای دیگری؟ انتخاب کار سختی نیست:
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی.