پُل آسترِ رماننویس در مصاحبهای گفته بود تصادف مهمترین چیزِ دنیا نیست امّا بههرحال بخشِ مهمّیست از آنچه نامش را هستی گذاشتهایم و در رمانهای او هم هرچه رخ میدهد در نتیجهی تصادف است؛ دو اتّفاق که باهم رخ میدهند؛ دو چیزی که هیچ انتظار نداشتهایم آنها را یکجا ببینیم همزمان ظاهر میشوند. سه فیلمِ اوّلِ کارنامهی اینیاریتو هم بر پایهی همین تصادفها شکل گرفتهاند؛ بهخصوص که در عشق سگی و ۲۱ گرم اصلاً «تصادف»ی هست که زندگی آدمها را دستخوش تغییر میکند؛ آدمهایی را از یکدیگر جدا میکند و آدمهایی را به یکدیگر میرساند.
هیچکس خیال نمیکند تصادفی در کمینش نشسته و هیچکس باور نمیکند تصادف میتواند مسیرِ زندگیاش را عوض کند. امّا هیچکس هم با گذر از تصادف آدمِ پیش از آن لحظه نیست. تصادف حتّا اگر آسیبی به جسمش نزند چنان ضربهای به جانش میزند که دیگر راهی برای برگشت به لحظهی پیش از تصادف پیدا نمیکند. همیشه عشقی هست که آدمها را وامیدارد به اینکه در لحظهی حال نمانند و برای ابدی کردن پیوندشان به جستوجوی راهی برآیند امّا مشکل اینجاست که عشق راهی را پیش پایشان میگذارد که در میانهاش قرار است تصادفی هولناک رخ دهد؛ تصادفی که سرنوشت آدمهایی دور از هم را بههم پیوند میزند و آدمهایی که گاه و بیگاه از کنار هم گذشته و اعتنایی به دیگری نکردهاند ناگهان در تصادفی بزرگ بههم میرسند؛ لحظهی نابودی همهچیز و لحظهی دست کشیدن از آنچه پیش از این در طلبش بوده. زندگی به پیش و پس از تصادف تقسیم میشود؛ لحظهای که تصادفی در کار نبوده و لحظهای پس از تصادف که دیگر هیچچیز در کار نیست.
تصادف کار خودش را میکند؛ زهرش را میریزد و تلخی را به جان والریا و اکتاویو میاندازد و آنچه پیش از این عشقی ابدی نام گرفته کمرنگ و کمرنگتر میشود. تصادفی رخ میدهد تا تنهایی از پرده بیرون آید. سگهای بختبرگشتهی الچیوو هم جانشان را در نتیجهی زخمهایی که سگ اکتاویو به جسمشان میزند از دست میدهند تا الچیوو هم طعم ترسناک تنهایی را بچشد. درست است که سگِ اکتاویو کنار الچیوو میماند امّا بههرحال تماشای هر روزهاش برای او یادآور سگهای ازدسترفتهایست که بخش مهمّی از زندگی او بودهاند. امّا چه اهمیّت دارد؟ مهم این است که نام تازهای به این سگ بخشیده و زندگی تازهای را با او شروع میکند. برای رسیدن به جایی که دیگر معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست رسیدن به آن چهقدر میتواند مایهی امیدواری باشد.
بااینهمه ظاهراً پیش از آنکه تصادفی رخ بدهد همه دست به هم دادهاند تا زندگی را جهنّمتر از آن کنند که هست؛ جدال والریا و دانیل زمینهی هر تصادفی میتواند باشد و رفتار سوزانای نتیجهی منطقی تصادفیست که ریشه در خشونتی پیوسته دارد؛ خشونتی که آدمها از سگها طلب میکنند و آنها را به جان یکدیگر میاندازند تا پول بیشتری به جیب بزنند و زندگی بهتری برای خود دستوپا کنند. هرچه خشونت بیشتر و پررنگتر باشد بهتر است. سگ سیاه چارهای ندارد جز خشونت. آنچه از او میخواهند همین خشونت است و آنچه بعد از این خشونت نثارش میکنند مهر و محبّتیست که پیشتر از او دریغ شده.
اینجاست که وضعیّت و موقعیّت سگها و جدالشان آشکارا وضعیّت و موقعیّتِ آدمها را نشان میدهد. بعد از زخمی که نثار سگ سیاه میشود و تصادفی که موقعیّت اکتاویو و والریا را بههم میریزد همهچیز شکلِ دیگری به خود میگیرد. والریا خیال نمیکند که مشکلش دائمیست؛ خیال میکند دوباره همهچیز مثل سابق میشود امّا از دست دادن پایش کمترین تاوانیست که باید بپردازد؛ تاوان رها کردنِ همهچیز و پشتپا زدن به چیزهایی که پیش از این ظاهراً برایش مهم بودهاند.
نکتهی اساسیِ عشقِ سگی بلندپروازیِ اینیاریتو/ آریاگا در پرداختِ داستانهای موازی بود؛ داستانهایی که قرار است که بالاخره در نقطهای بههم برسند و پازل ظاهراً بههمریختهای را که پیش روی تماشاگر است کامل کنند. درعینحال آنچه این بههمریختگی را پُررنگتر میکند شیوهی استفاده از دوربین روی دست است؛ وقتی هیچچیز سر جای خودش نیست و موقعیّت ثابت و مستحکمی ندارد و هر تکان و هر ضربهای برای مخدوش کردن کافیست نمیشود به دوربین ثابت فکر کرد. همهچیز در زندگیِ این آدمها معلّق است. پایدار نبودنِ این آدمها و زندگیشان را هم قاعدتاً نمیشود با دوربینی ثابت نشان داد؛ آدمهایی که روی پُل ناپایدار زندگی قدم برمیدارند و میدانند با هر تکانی ممکن است سقوط کنند. نه عشقی در کار است و نه امیدی به آینده. هرچه هست ترسِ از دست دادن است و تنها ماندن.