مهمترین لحظهی زندگی هر آدمی شاید آن لحظهایست که به «عزیزترین و درونیترین» آرزویش میرسد. همیشه چیزی هست که بیش از هر چیز رنجش میدهد و همیشه حرف زدن از این چیز با دیگرانْ بیفایدهترین کار ممکن است. چگونه میشود از چیزی گفت که مایهی آزار است و چگونه میشود آزاری را که جایی در ذهن آدم جا خوش میکند برای دیگری توضیح داد. اما استاکر، این مرد شوریدهی بیقرارِ نترس، در فیلمِ آندری تارکوفسکی، لحظهای که همراهِ نویسنده و استاد روبهروی آن اتاق ایستاده، بعد از گفتن این چیزها اضافه میکند «وقتی کسی زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود.»
همهی آنچه در استاکر (۱۹۷۹) میبینیم، شاید تلاشی برای رسیدن به همان لحظهایست که «عزیزترین و درونیترین» آرزو پیش روی آدم قرار میگیرد. سفر سخت و جانکاه استاکر و نویسنده و استاد برای رسیدن به آن جای عجیبی که نامش را گذاشتهاند منطقه، بیش از همه یادآور همهی آن سختیهایی است که آدمها به جان میخرند تا به آنچه میخواهند، آنچه در خیال خود دیدهاند، برسند؛ جایی یا چیزی که حقیقیتر از هر چیز واقعیای است که دوروبرمان میبینیم. همهی راه را آمدهاند که برسند به منطقه، به اتاقی که در این منطقه است؛ اتاقی که شبیه هر اتاق دیگریست اما کمی دقیقتر که نگاهش کنند انگار شبیه هیچ اتاق دیگری نیست. مسأله خود اتاق است یا آدمهایی که حالا در آستانهی این اتاق ایستادهاند؟ این سه نفری که حالا اینجا ایستادهاند همان سه نفری هستند که پیش از سفر بودهاند؟ استاکر میگوید کافیست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بیآنکه به زبان بیاوریمش، پدیدار شود. یاد گذشته افتادن اصلاً آسان نیست؛ با مهر به گذشته فکر کردن هم آسان نیست وقتی به یاد بیاوریم این آخرین فیلمی بود که آندری تارکوفسکی در وطنش ساخت و بعد از آن راهی جز تبعید پیش پایش ندید.