هانا اشمیتش آدمی معمولیست و مثل هر آدم معمولی دیگری سرش به کار خودش گرم است و مثل هر آدمی که سرش به کار خودش گرم است زندگیای دارد که خیلیها از آن خبر ندارند و حتا اگر یک روز ناگهان در خیابان به پسرکی بهنام میشاییل برگ بربخورد که حالش بههم خورده و حسابی ترسیده فکر نمیکند ممکن است بخواهد همهی زندگیاش را با این پسرک در میان بگذارد و فکر نمیکند تا ابد گوشهی ذهن پسرکی بماند که تازه دارد بزرگ میشود.
چیزی که میشاییل برگ دربارهی هانا اشمیتس میداند این است که علاقهی بیحدی به شنیدن داستان دارد و هیچچیز را ترجیح نمیدهد به اینکه از پسرک بخواهد برایش کتاب بخواند و انگار همهی کلمههایی را که میشنود تا ابد گوشهی ذهنش نگه میدارد و حبسشان میکند و هیچکس جز خودش نمیداند دلیل حبس کلمهها این است که وقتی به کتابها نگاه میکند کلمهها را تشخیص نمیدهد و هیچ کلمهای را نمیتواند از رو بخواند و مشکل اصلاً این است که در همهی این سالها فرصتی برای سوادآموزی پیدا نکرده و این بیسوادی راز بزرگ اوست که هیچکس از آن خبر ندارد و با همین بیسوادی خودش را اسیر زندانی کرده که سالهای سال دست از سرش برنمیدارد.
اما همهچیز در زندانی که هانا اشمیتس خودش را اسیرش کرده خلاصه نمیشود و پای زندان حقیقی هم در میان است و هانا فقط آن زن زیبای پیشانیبلندی نیست که گونههای استخوانی دارد و چشمهای آبی کمرنگش هروقت نگاهی به میشاییل میاندازند دل او را میبرند و چیزی که میشاییل نمیداند و راهی برای دانستنش ندارد این است که هانا نگهبان یکی از اردوگاههای مرگ است و همهی آنها که در این اردوگاه زندگی میکنند به حکم آدولف هیتلری که نامش اهانتیست به انسانیتْ دست به هر کاری میزنند و هانا اشمیتس هم ظاهراً مثل آیشمن و هر نازی دیگری از برنامهی راهحل نهایی حمایت کرده و لابد میخواسته جامعهی آلمان و ایبسا جامعهی جهانی را پاکسازی کند و همین است که مثل بیشتر آلمانهای آن روزگار توان اندیشیدن ندارد و فکر نمیکند دارد دست به کار نادرستی میزند و البته تفاوت عمدهی هانا اشمیتس با دیگران این است که او پیش از فرستادن دختران جوان به اردوگاه مرگ آنها را پیش خود میآورده و از آنها میخواسته شبانه برایش کتاب بخوانند.
این ناتوانی در اندیشیدن که در وجود هانا به ناتوانی در خواندن و نوشتن بدل شده استْ در سالهای بعدِ جنگ گرفتارش میکند و وقتی بعدِ بازداشت و ساعتها بازجویی در دادگاه متهمش میکنند به اینکه عامل اصلی یک فاجعهی بزرگ انسانیست و گزارشی را نوشته که نشان دهد مأموران دست به کار خطایی نزدهاند همهچیز را میپذیرد و لحظهای که از او میخواهند چند خطی روی کاغذ بنویسد تا دستخطش را با دستخط گزارش مقایسه کنند میگوید اعتراف میکند گزارش را خودش نوشته و این اعتراف بیشتر به خاطر پوشاندن بیسوادی و ناتوانیایست که دیگران نباید از آن باخبر شوند و هیچ رازی شاید به اندازهی اینیکی مثل خوره در انزوا روح را آهسته نمیخورد و نمیتراشد.
زندان گوشهی خلوتی نیست که هیچکس سودای رسیدن به آن گوشه را در سر بپروراند و خلوت اجباریایست که باید آن را تاب آورد و تنهاییاش را به جان خرید و چشمبهراه روز رهاییای بود که ظاهراً از راه میرسد و گذراندن روزهای هانا اشمیتس شاید با نوارهای ضبطشدهای که میشاییل برگ برایش میفرستد کمی آسانتر شده باشد و این نوارها همه داستانهای مشهور تاریخ ادبیاتند برای کسی که ادبیات را دوست دارد و سواد ندارد و شاید همین هدیههای گاه و بیگاه میشاییل است که هانا را وامیدارد به آموختن خواندن و نوشتن و فرستادن نامه و البته همین خواندن و نوشتن است که او را از گذشتهی خودش جدا میکند و انگار او هرچه بیشتر میفهمد و بیشتر یاد میگیرد روی تکهکاغذی بنویسد و کلمههایی را که روی تکهکاغذی نوشته شده بخواند به مرگ نزدیکتر میشود و پیش از آنکه آزادش کنند خودش را دار میزند و ترجیح میدهد دیگر پا به دنیای بیرون زندان نگذارد و همهی آن گذشته را گوشهی ذهنش نگه دارد و خواندن و نوشتن و دانستن است که او را از دنیا میترساند و این ترسی نیست که او پیش از این تجربهاش کرده باشد و حالا در لحظهی جدایی از زندان ترجیح میدهد آیندهاش را خودش بسازد و آینده یعنی قبلِ طلوع آفتاب چشمهایش را برای همیشه ببندد.