تکلیف روشن است: بالرام حلوایی، یا آنطور که قبلاً صدایش میکردهاند مونا، پسری از روستای لاکسمانگار، بهجای درس خواندن، بهجای باسواد شدن، باید در چایخانهها و قهوهخانهها استکانها را روی میز بگذارد و میزها را تمیز کند و مزاحمِ این و آن نشود. تقدیرِ این پسر ظاهراً همین است؛ یا دستکم این چیزیست که به او گفتهاند. بااینهمه بالرام، پسری که همه فکر میکنند پسری معمولیست، واقعاً معمولی نیست و چون مثل همهی همسنوسالهایش و مثل برادر بزرگترش نیست که علاقهای به فکر کردن ندارند، خوب میداند زندگی، یا دستکم این زندگیای که نصیب او شده، یکجور ظلمت است و خیلیها مثل او سالهاست دارند در این ظلمت زندگی میکنند و شکایتی هم ندارند؛ چون پذیرفتهاند که تقدیر چیزی جز این نیست و تقدیر اصلاً نتیجهی طبیعی کاست و طبقه است.
اما بالرام حلوایی، پسری از کاستِ حلواییها، پسری از طبقهی شیرینیپزها، اگر تقدیرش را بپذیرد، باید بهقول آن رانندهی پیر باید زندگیاش را صرف شیرینیپزی کند، نه اینکه رانندگی یاد بگیرد و بشود رانندهی ارباب روستا یا پسرِ این ارباب و در خیابانهای شهری مثل دهلی پا را روی گاز بگذارد و همینطور که بوق میزند به عالم و آدم بابت نشستن پشت فرمان این پاجرو فخر بفروشد. این فخر فروختن هم انگار مثل خیلی چیزهای دیگر طبیعیست؛ چون هر کسی در این سرزمین که اسمش هند است، براساس کاست و طبقهاش زندگی میکند و حلوایی هم قاعدتاً استعدادی در رانندگی ندارد؛ یا دستکم این چیزیست که دیگران فکر میکنند؛ چون رانندگی داستان دیگری دارد: «انگار بخواهی با زغال یخ درست کنی. کنترل کردنِ ماشین، عین رام کردن، از آن کارهاست که فقط پسرهای کاستهای جنگجو از عهدهاش برمیآیند. پرخاشگری باید در خونت باشد.» این قاعدهایست که همهی هندیها، یا خیلی از آنها، قبولش دارند، ولی بالرام حلوایی میخواهد «توی دندهی چهار دوام بیاورد» و همینطور در خیابانها پیش برود و آنقدر تمرین میکند که فقط رانندگی یاد نگیرد؛ چون بهقول رانندهی پیر، آدم تا راننده نشود، نشستن پشت فرمانِ هیچ ماشینی فایدهای به حالش ندارد و در خیابان باید مدام مراقب باشد که ماشینهای دیگر چپ و راست نپیچند جلویش و حواسش باید جمع باشد که نزند به یکی از آن گاوهایی که وقت و بیوقت در خیابانها میایستند و هیچ برایشان مهم نیست خیابان جای ماشینهاست؛ چون آدمها باید هوایشان را داشته باشند و آدمها باید مراقب باشند، نه گاوهایی که معلوم نیست چرا سر از آنجا درآوردهاند.
رمانِ آراویند آدیگا که سال ۲۰۰۸ درآمد، خیلیها از خواندنش کیف کردند؛ چون داستان شهریِ نویسندهی آن روزها سیوسه سالهی هندیای که دانشآموختهی دانشگاههای آکسفورد و کلمبیا بود و چندسالی هم شده بود خبرنگار مجلهی تایم در هند، یک داستان هندی متعارف نبود؛ یا دستکم آن چیزی نبود که در ادبیات و سینمای هند میشود سراغش را گرفت. آن زرقوبرق همیشگی سینمای هند که در داستانهای هندی هم هست، در داستان آدیگا هم بود؛ هرچند این زرقوبرق را اینبار باید در دل سیاهیِ ترسناکیای جستوجو میکردیم که جامعهی هند را در بر گرفته؛ جایی که مرز آدم فقیر و آدم پولدار روشنتر از آن است که به چشم نیاید و یکعده حتا قبلِ اینکه چشم باز کنند و بفهمند جایی به اسم دنیا هست و سالهای سال قرار است در آن زندگی کنند، به اندازهی هفت نسل بعدِ خود هم پول در حسابهای بانکی خانوادگی دارند و حتا اگر دست به سیاهوسفید نزنند و یک روزِ عمرشان را هم صرف کار نکنند، باز هم زندگیشان تا ابد به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکند و درست عکسِ آنها یکعده حتا اگر هوش و استعداد والایی داشته باشند و خودشان را به آب و آتش هم بزنند، قرار نیست به جایی برسند چون کاست و طبقهشان راه را برای پیشرفت به رویشان بسته است. حالا اگر کسی در این شب تاریک و در این جامعهی خطکشیشده و در این دستهبندیِ خوبها و بدها سودای دیگری در سر بپروراند و آرزوهای بزرگی داشته باشد، احتمالاً باید قید برّه بودن را بزند و به ببر درندهای بدل شود که ترسی از هیچکس ندارد و به چیزی جز هدفش فکر نمیکند؛ به اینکه چیزی مهمتر از آزاد بودن نیست.
همینها بود که داوران جایزهی منبوکرِ ۲۰۰۸ را متقاعد کرد که مثلاً بهجای استیو تولتز که جزء از کل را نوشته، جایزه را دودستی تقدیم کنند به آراویند آدیگا که، دستکم بهزعم این داوران، با ترکیب پیچیدهی احساسات انسانی و طنز و جنایت و زیادهخواهی در ببر سفید، داستانی دربارهی هندِ امروز نوشته که هرچند بزرگترین دموکراسیِ دنیاست، اما ظاهراً آدمها در این سرزمین باهم برابر نیستند و آدمی مثل بالرام حلوایی درست همان ببر سفیدیست که در هر نسل ممکن است یکی مثل او پیدا شود و حالا که چنین ببر سفیدی را انداختهاند درون قفسْ باید راهی برای بیرون پریدن پیدا کند و درست است که برای فرار از این قفس ممکن است جان آدمهایی را هم بگیرد و خون یکی دو نفر را هم بریزد، اما چه باک که آزادی این چیزها را هم دارد.
نسخهی سینمایی ببر سفید، که رامین بحرانی فیلمساز امریکایی/ ایرانی ساخته، داستان همین سیر تدریجیِ بدل شدن برّهای به ببر درندهایست که از قدم زدن در قفس خسته شده و هیچ حوصله ندارد که دیگران همینطور تماشایش کنند و به ریشش بخندند؛ چون جای ببر سفیدی مثل او قطعاً پشت این میلهها نیست و ببر سفید حتماً بلد است نقشهای بکشد که جای خودش را با تماشاگرانش عوض کند و بلد است جوری جای آنها بنشیند که همه با خودشان فکر کنند جای او اصلاً از اول همینجا بوده. اما این فقط بخشی از داستان است؛ چون داستان بالرام حلوایی قرار است مثل همهی داستانهای هندی دیگر باشد؛ قرار است او دستآخر بدل شود به آشوک شارما، کارآفرین نمونهای که به نخستوزیر چین ایمیل میزند و داستان دورودراز موفقیتش را برای او شرح میدهد؛ چون به این نتیجه رسیده که دورهی سلطنت آدمهای سفیدپوست در دنیا به آخر رسیده و بعدِ این آدمهای زردپوستی مثل چینیها و آدمهایی با پوست قهوهای مثل خودش قرار است دنیا را پیش ببرند و اتفاقهای تازه را رقم بزنند. درست است که او هم از بچگی نوکر بوده و نوکری را هم خوب یاد گرفته و میداند چهطور میتواند نوکر بهتری برای اربابش باشد، اما از جایی به بعد بالرام حلوایی همان ببر سفید است؛ با همهی ویژگیهای ببر سفید و این ببر همانطور که از ظاهرش پیداست باید ارباب باشد نه نوکر و ارباب بودن را هم خوب بلد است و جایش قطعاً پشت میلههای قفس نیست. در واقع «ببر سفید» اگر اهمیتی دارد بهخاطر همین زیر پا گذاشتن راهوروش معمول سینمای هند است که قرار نیست گاهی خوشی، گاهی غم باشد و قرار است آن سیاهی و نکبتی را که زیر لایهی پرزرقوبرق پنهان شده بیرون بکشد و محکم بکوبد توی صورت تماشاگری که داستانهای هندی را با چشمهای پرِ اشک تماشا میکند. اینجا قرار است پوزخند و سر تکان دادن جای آن چشمهای پرِ اشک را بگیرد؛ قرار است تیزی و رندی و ذکاوت و البته جسارت بالرام حلوایی سابق و آشوک شارمای جدید، کارآفرین نمونه و مدیر مهربان، که هرچند آشوک و پینکی را پدر و مادر خودش میداند اما یکجا هم به این نتیجه میرسد که باید حق خودش را طلب کند و پای حق که در میان باشد ظاهراً چیزهای دیگر را میشود به دست فراموشی سپرد؛ یا دستکم این کاریست که از ببر سفید برمیآید؛ چون بههرحال در هر نسل یکی مثل او ممکن است پیدا شود و همین دلیل محکمیست برای اینکه بالرام را به آشوک بدل کند؛ حلوایی را به شارما و رانندهای گوشبهفرمان را به کارآفرینی موفق. زندگی یا گردش روزگار ظاهراً همین است.