آدمهای معمولی دربارهی دوست داشتن است و این دوست داشتن، مخصوصاً بعدِ خواندن رمانِ سالی رونی، فقط معنای عشقی را نمیدهد که حدس میزنیم در راه است و مثل هر عشق دیگری میسازد و ویران میکند و تا ابد جایی به حیات خودش ادامه میدهد؛ چون آنچه عشق مینامیمش در کار ویران کردن و ساختن است؛ پشتسر گذاشتنِ گذشته و چشم دوختن به آینده.
لحظهای که آخرین سطرهای رمانِ سالی رونی را میخوانیم، احتمالاً به این فکر میکنیم که دوست داشتن، دستکم اینطور که ما به فارسی فکر میکنیم و مینویسیم، در آدمهای معمولی به معنای داشتنِ دوست هم به کار رفته و ماریان، دختری که همهی مدرسه حالشان بههم میخورد از دیدنش، واقعاً دنبال دوست میگردد. اوایل رمان، در فصل دوم، آلن برادر عجیبوغریبِ ماریان، به خواهرش گیر میدهد که کیف میکنی از اینکه دوستی نداری؟ ماریان میگوید نه و با لبخندی به لب از خانه بیرون میزند.
کمی بعد که کنار زمین فوتبال ایستاده و چشمش به کانل است که در زمین بازی میدرخشد، به این فکر میکند که کانل عاشق کدامیک از دختران مدرسه میشود. به خودش میگوید لازم نیست حتماً عاشق من شود. به این فکر میکند که حتا تماشای این عشق هم زیباست. عشق ظاهراً چنین چیزیست؛ دوست داشتنِ دیگری و ترجیح دیگری به خود. یک روز هم که صورتش را فرو میبرد توی بالش، به این فکر میکند که آدمی مثل او با هیچکس صمیمی نمیشود، اما با کانل صمیمی شده و نمیفهمد چرا. خودش فکر میکند آدمیست که در لحظه زندگی میکند و جز آن لحظه هیچچی برایش مهم نیست؛ مخصوصاً وقتی میگوید خیلی دوستت دارم.
رازی مثل ماریان را چهطور میشود در سینه نگه داشت؟ کانل فکر میکند این راز به سینی بزرگی شبیه است که فنجانهای چای داغ را در آن چیدهاند و باید مراقب باشد که قطرهای چای توی سینی نریزد. آن خیلی دوستت دارم را که میشنود، نزدیک است از خوشی بزند زیر گریه، اما صبر میکند و بهجای گریه شروع میکند به نوشتنِ ماریان روی کاغذ:
ظاهر ماریان، صورتش، جنس موهایش، شیوهی منحصربهفرد حرف زدنش، آنطور که در کافه مینشیند و طرفِ خانهی سوانِ مارسل پروست را میخواند و با انگشتهای کشیدهاش کتاب را ورق میزند. و چی مهمتر از این به یاد آوردنها؟ و چی مهمتر از این یادهای پراکنده را کنار هم نشاندن؟ و چی بهتر از این کلماتی که ماریان را ثبت میکنند؟ ماریان حالا خانهی دیگری هم دارد؛ در کلمات کانل، در جملههایی که وصف شمایل ماریانند؛ ماریانی که کانل دیده؛ ماریانی که کانل لمس کرده؛ ماریانی که کانل حس کرده. و در این کلمات کانل به یاد میآورد که وقتی جملهای را ناتمام میگذارد، ماریان درجا میپرسد چی؟ و این چی بهنظرش فقط کلمهای نیست که میخواهد مکالمهای را ادامه دهد؛ شاید اگر دیگری به زبان بیاوردش همان معنای همیشگی را داشته باشد، اما ماریان دیگری نیست؛ یکیست شبیه خودش و برای او این چی معنای دیگری دارد؛ طور دیگری به زبان میآید و طور دیگری منتقل میشود؛ این چی که به زبان میآورد نشانی از میلِ ماریان است به برقراری ارتباط؛ همان دوست داشتن؛ همان داشتنِ دوست و نگه داشتنِ دوست که در سطرهای پایانی رمان و نسخهی تلویزیونیاش هم هست:
باید بروی. میدانی که همیشه همینجا هستم. به همین روشنی.