جان برجر: آنچه ما را از شخصیتهایی که دربارهشان مینویسیم جدا میکند، دانش عینی یا ذهنی نیست؛ تجربهی آنها از زمان در داستانیست که تعریفش میکنیم.
بایگانی ماهیانه: اکتبر 2021
چهار روایت از جُستار فارسی
چهار روایت از جُستار فارسی
روایت اول: شاهرخ مسکوب
روایت دوم: محمد قائد
روایت سوم: بابک احمدی
روایت چهارم: احمد اخوّت
*
جُستار اگر آن شیوهی منحصربهفردی باشد که نویسنده برای نزدیک شدن به موضوع (هر موضوعی) انتخاب کرده، قاعدتاً نشان و رد پایش را میشود (یا باید) در متن دید؛ نشان و رد پایی که خبر از «شخصیت ویژه»ی نویسنده میدهد و چنین است که میشود به جستوجوی «شخصیت ویژه»ی نویسنده در جُستارِ فارسی هم برآمد و نامها و نوشتههایی را مرور کرد که حقیقتاً این امضا و این نشان و این رد پا را میشود در آنها دید؛ جُستارهایی که گذرِ زمان را تاب آورده و تازهاند.
در این دورهی هشت جلسهای بهترتیب شماری از جُستارهای شاهرخ مسکوب، محمد قائد، بابک احمدی و احمد اخوّت را باهم میخوانیم و به جستوجوی ویژگیهای این جُستارها و شیوهی منحصربهفرد هر نویسنده برمیآییم و سعی میکنیم از «هنرِ نویسندگی»شان سر درآوریم؛ اینکه چه چیزی در کارشان هست که آنها را در شمار بهترین جُستارنویسان فارسی جای داده است.
زمان: شنبهها، ساعت ۱۷ تا ۱۹
شروع: ۲۴ مهر
مهلت ثبت نام: ۲۲ مهر
برای ثبت نام و جزئیات دیگر فقط به واتساپ موسسهی خوانش پیام بدهید.
شمارهی واتساپ: ۰۹۰۲۶۰۵۶۴۶۷
شمارهی تلفن: ۸۸۸۳۳۰۹۲
پاسخگویی: شنبه تا چهارشنبه، از ساعت ۱۴ تا ۲۰
چشم برنداشتن
ویرجینیا وُلف جُستارِ برج خمیدهاش را اینطور شروع میکند که نویسنده کسیست که پشت میزی نشسته و نهایت توانش را به کار بسته که چشم از چیز بهخصوصی برندارد و اینطور ادامه میدهد که ما هم اگر لحظهای به این تصویر نگاه کنیم شاید از سرگردانی نجات پیدا کنیم. جان برجر هم سالها بعدِ آن جُستارِ وُلف در کتاب شکلِ جیب جُستاری در باب جورجو موراندی، نقاش ایتالیایی، نوشت و استادِ ایتالیایی را اینگونه وصف کرد که او با تنهایی و جستوجوی سکوتْ به جستوجوی چیزهایی برآمد که دوستشان میداشت و در طول سالها فقط چندتا چیز را کشید و کسی نمیداند؛ شاید او هم مینشسته روی صندلی و آن چیزها (گلها و صدفها و…) خودشان را میرساندهاند به بوم. شاید اصلاً مینشسته آنجا که این چیزها با دیدنش قدمی بردارند و روی بوم بنشینند. نکتهی اساسیِ هر دو جُستار انگار زل زدن، خیره شدن و چشم برنداشتن است؛ آنقدر نگاهش میکنی که قدمی برمیدارد و میشود همان که میخواستهای.