بدایع و بدعتهایش در سینما به سالهای دور برمیگردد؛ مثلاً به ١٩٧٣ که همهچی روبهراهه را ساخت و حیرت بسیاری را برانگیخت. فیلم درحالی به پایان میرسید که صدای گُدار را (بهعنوانِ راوی) میشنیدیم «این فیلم پایانی شبیه فیلمهای دیگر ندارد. تماشاگر است که باید دست به انتخاب بزند.» دو شخصیت اصلی فیلم در کافهای روبهروی هم نشستهاند. خیره به چشمهای هم نگاه میکنند؛ بیآنکه مشکلشان حل شده باشد.
ده سال بعد که نام کوچک: کارمن را ساخت، این غیرمنتظره بودن بارِ دیگر آشکار شد. چیزی که میدیدیم دریا بود و چیزی که میشنیدیم کوارتتی از بتهوون. کمی بعد در صحنهای دیگر، دستهای از نوازندگان را میدیدیم و صدای مرغان دریایی را میشنیدیم. همانوقتها در مصاحبهای گفت «کار هنر تقلیدِ آنچه هست، نیست. آنچه را که هست باید تغییر داد. کارِ هنرمند دخلوتصرف است در واقعیت، منتها این دخلوتصرف باید بهگونهای باشد که بشود صفتِ هنر را به آن نسبت داد.» کسی هست در این کار گُدار، در این جابهجایی اصوات، هنر را نبیند؟ گُدار از بازیگرش خواسته بوده هر روز موقعِ مسواک زدن، ده دقیقه به آن کوارتت بتهوون گوش دهد. حس آن موسیقی را باید در بازی بازیگر دید؛ در رفتارش، نوع دیالوگ گفتن و طرزِ راه رفتنش.
نجات از مهلکهی زندگی هم شیطنتِ دیگریست با موسیقی. همهی فیلم آدمهایی را میبینیم که دیوانهوار پی موسیقیای میگردند که مدام در گوششان نواخته میشود؛ موسیقیای که آنها میشنوند و ما را از آن بهرهای نیست. میپرسند از کجا میآید این موسیقی؟ و کسی پاسخِ این پرسش را نمیداند. فیلم در آستانهی پایان است که دستهای نوازنده را در خیابان میبینیم که راه میروند و ساز میزنند و موسیقیشان همان صداییست که گوش آدمها را پر کرده بود. آنها پاسخی نمیگیرند دور میشوند، میروند و نوازندگان را نمیبینند.
گُدار برای یافتن راههایی تازه و شیوههای اجرایی نو، سعی کرد بین تصویر و صدا نسبتی تازه پیدا کند که لزوماً همان نسبتِ واقعی نباشد. نوع استفاده خاّش از موسیقی یکی از این نسبتهاست. در آلمان سالهای نُهصفر ادی کنستانتین را دوباره (بعدِ آلفاویل) در نقش لِمی کوشن ظاهر کرد؛ یک پلیس فدرالِ اِمریکا که بعدِ پنجاهسال زندگی در یکی از شهرهای کوچک آلمانِ شرقی هم پیر شده و هم دیگران فراموشش کردهاند و حالا که دیوارِ برلین فروریخته، مثلِ آدمی گمشده سعی میکند خودش را با جهان تطبیق بدهد. این چندسطر را اضافه کنید به سخنانی از شاعران و موسیقی فرانتس لیست و موتسارت و باخ و بتهوون و شاستاکوویچ و آدمهای سرشناس دیگری مثل هگل، گوته، فریتس لانگ، راینر ماریا ریلکه، والتر بنیامین، مجسمهی شیلر، نشان نازیهای آلمان و جسدهایی که از جنگ برگشتهاند. آلمان سالهای نُهصفر اساساً فیلمیست در ستایش صدا و تصویر و همهی آنچیزهایی که درطول سالهای کمونیسم، مردمان آلمانِ شرقی از آنها بینصیب بودند.
در اشتیاق هم شیوهای یگانه را به کار گرفت: نمیخواست موضوعی را تعریف کند، چیزی که برایش اهمیت داشت، چگونه مطرحکردن و چگونه تعریفکردنِ آنچیز بود، فرارفتن از بُعدِ ظاهری داستان و رسیدن به بُعدِ نامرئی بهوسیلهی تصویر. گُدار گفته بود داستان زندگی فقط یک داستان نیست؛ بلکه مجموعهایست از داستانها و این مجموعه را میشود در اشتیاق دید. درهمتنیدگی این داستانها در اشتیاق منتقدان را واداشت که فیلم را بالهای توصیفناپذیر بنامند که تا فرورفتن خیالی چاقویی در شکم کارگردان پیش میرود.
بایگانی دسته: تاریخ سینما
از کتاب رهایی نداریم
یادداشتهای روزانه، یا آنطور که این سالها مینویسند روزنوشتها، دربارهی لحظهها هستند. گاهی اتفاقی میافتد که باید دربارهاش نوشت و گاهی کسی چیزی به زبان میآورد که باید جایی ثبتش کرد. یادداشتهای روزانه معمولاً شخصیاند و نویسنده کلمات را برای خودش مینویسد؛ به نیّتِ ثبت وقایع روزمره که شاید روزگاری این یادداشتها را پیش رویش بگذارد و شروع کند به نوشتن آنچه نامش را حسبحال، یا زندگینامهی خودنوشت، گذاشتهاند.
اما یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱ فرانسوآ تروفو ( که یک سال پیش با ترجمهی پرویز دوایی در مجموعهکتابهای سینمای انتشارات گیلگمش منتشر شد) داستان دیگری دارد؛ تصویری از تروفوِ فیلمساز، منتقد سابق، که مخاطبش خوانندههای مجلهی کایه دو سینما هستند؛ خوانندههای سابق نقدهای تروفو که حالا میخواهند سری به پشتصحنهی فیلمِ تازهاش بزنند و ببینند فیلمساز محبوبشان در روزهای فیلمبرداری سرگرم چه کاریست: از کار با بازیگران تا گفتوگوهای بیپایان با فیلمبردار و البته سختیهای فیلم ساختن در کشوری دیگر و به زبانی دیگر.
*
برای فرانسوآ تروفو همهچیز از روزهای نوجوانی شروع شد که قیدِ درسومشق و کلاس درس را زد و ترجیح داد خودش را به مریضی بزند و خانه بماند و کتابهایی را که با پولتوجیبیهای اندکش میخرید بخواند؛ مجموعهی کلاسیکها: بالزاک و استاندال و هوگو و مدرنهایی که هر بار خواندنشان هوش از سرش میربود: پروست و ژنه و کوکتو. اینگونه بود که وقتی پانزدهسالگیاش را جشن گرفت پانصد جلد کتاب را در کتابخانهی اتاقش چیده بود؛ کتابخانهای کاملتر از کتابخانههای همهی دوستوآشناهایی که میشناخت.
کتاب را هیچوقت به چشم رقیب سینما ندید؛ همان سالها هم وقتش را بین فیلم دیدن و کتاب دیدن تقسیم کرد. درس خواندن چه فایدهای میتوانست برای پسرکی مثل او داشته باشد؟ سالها بعد هم در اولین فیلم سینماییاش، ۴۰۰ ضربه، از معلمهای بیاستعداد و آموزش و پروش انتقام گرفت و معلمی را پیش چشم تماشاگران گذاشت که درکی از ادبیات و کتاب خواندن ندارد اما اسمش معلم ادبیات و انشاست. به همین صراحت.
*
فیلمسازِ سیسالهی درسنخوانده با خواندن فارنهایت ۴۵۱ ری برادبری به این نتیجه رسید که هیچکس جز او نمیتواند این ویرانشهر را روی پردهی سینما بسازد. داستان دنیای بیکتاب، دنیایی که کتاب خواندن در آن جرم است و باید همهی کتابها را آتش زد و ردی از ادبیات و فلسفه و شعر به جا نگذاشت، داستان ترسناکی بود به چشم او که از نوجوانی خودش را به کتاب خواندن و زندگی در ادبیات و کلمهها عادت داده بود.
همین بود که از ۱۹۶۰، یکی دو سال بعدِ ساختن اولین فیلمش، به صرافت ساختن این رمان افتاد. اما مشکل اینجا بود که رمان ری برادبری هر روز بیشتر میفروخت و خریدن حقوق کتاب برای اقتباس سینمایی سختتر میشد.
بعدِ دو سال در نامهای به آلفرد هیچکاک نوشت که دلش میخواهد این کتاب را بسازد. آن روزها قرار نبود نقش مونتاگ را به اسکار ورنر بسپارد؛ دلش میخواست پیتر اُتول این نقش را بازی کند و ظاهراً اُتول هم بدش نمیآمده در نقش آتشنشانِ کتابخوانی ظاهر شود که از ویرانشهر میگریزد. بااینهمه هیچچیز آنطور که میخواست پیش نرفت. خریدن حقوق کتاب آسان نبود و در فرانسه نمیشد سرمایهی ساختنش را فراهم کرد.
۱۸ اکتبر ۱۹۶۲ در نامهای به هلن اسکات نوشت: «برای ملتی که به دوگل رأی میدهد چه فرقی میکند فرهنگش را سر ببُرند یا نبُرند؟ و این چه فرقی میکند یعنی فارنهایت ۴۵۱ هم برایشان مهم نیست.» اما باوجود همهی این ناامیدیها سه سال بعد، در نامهی دیگری به هیچکاک، باز هم از این رمان و تلاش خودش برای ساختن نسخهی سینماییاش نوشت؛ تلاشی که بالاخره یک سال بعد به نتیجه رسید و شد فیلم انگلیسیزبان فیلمساز سرشناس سینمای فرانسه؛ فیلمی پیشگویانه دربارهی آیندهی دنیایی که مردم را از کتاب و خواندن و ادبیات و فلسفه ترساندهاند.
*
یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱ یادداشتهایی دربارهی سینماست؛ یادداشتهایی دربارهی فیلم ساختن، یا درستتر اینکه دربارهی چگونه فیلم ساختن. این یادداشتها راه دادن خوانندهی کنجکاو به صحنهی فیلمسازیست؛ خوانندهی کنجکاوی که میخواهد ببیند فیلمها را چگونه میسازند و فیلمساز، سر صحنهی فیلمبرداری، چگونه رفتار میکند، یا دربارهی بازیگران چه فکر میکند: «در پنج فیلمی که تاکنون ساختهام یکچیز را در مورد هنرپیشهها بهتحقیق فهمیدهام و آن این است که هنرپیشههای کوچکاندام میتوانند نقشهای جدی بازی کنند، درحالیکه هنرپیشههای درشتاندام محال است بتوانند نقشهای سُبک را درست از آب دربیاورند.» این از آن چیزهاییست که فیلمساز شاید در میانهی کلاس درس، یا کارگاه فیلمسازی باید به زبان بیاورد و همینهاست که یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱ را به کلاس درسِ فیلمسازی بدل کرده.
این یادداشتها، علاوه بر این، اعترافهای روزانهی فیلمسازند: میانهاش با یکی از بازیگرانش چگونه بههم میخورد و چگونه مهرِ بازیگری دیگر به دلش میافتد؟ دربارهی اولی مینویسد «بین من و اُسکار بگومگوی تندی در گرفت که پنج دقیقه طول کشید.» و نتیجهاش این میشود که «نمیگذارم او در نبردی که بین ما بههطور پنهانی در گرفته است پیروز شود؛ چون هرجا که ببینم آقای اُسکار ورنر زیادی قیافه گرفته و حالت نابهجا به خود داده است، درمونتاژ تصویرش را درمیآورم و تصویرِ لیندا یاکلاریس را بهجایش میگذارم!» به همین صراحت.
و دربارهی دومی مینویسد: «میدانم که جولی کریستی فوقالعاده خوب جلوه خواهد کرد. کار کردن با او همانقدر مطبوع است که کار کردن با ژان مورو و فرانسوآز دورلئاک. او هم مثل آنها قابل اعتماد است؛ هرگز «نق» نمیزند.» و «جولی کریستی عالیست. خوب میداند که چهطور سنجیده و دراماتیزه نگاه کند. او هر کاری را میتواند بکند.» یا «جولی هنرپیشهای استثناییست. بازیاش چنان یکبند و درست است که من کاری جز این ندارم که فقط نگذارم در حرکاتش اندکی تفریط یا افراط کند.»
*
فرانسوآ تروفو میخواست فیلمهایش را به گونهای بسازد که نتیجهی کارش دستکمی از کارِ یک رماننویس نداشته باشد. هر کلمهای که رماننویس روی کاغذ میآورد حسابشده است، یا باید باشد و فیلمساز هم باید در انتخاب هر نما همین دقت، یا وسواس، را داشته باشد. همین است که وقتی فکر میکند همهچیز دارد درست پیش میرود و چیزی سر راهش سبز میشود که حسابش را نکرده، اعصابش بههم میریزد؛ مثل رماننویسی که در میانهی نوشتن یکدفعه میبیند حسابِ چیزی را نکرده و همین سدّ راهش میشود.
گاهی هم در میانهی یادداشتهای روزانه به روزهایی برمیگردد که حرفهی اصلیاش نوشتن نقد فیلم بوده است: «به سینمای فیلم ملی انگلیس برای دیدن خاطرات یک مستخدمه، نسخهی رنوآر رفتم. شاید این حرف متضمن یکجور تناقض باشد، اما بهنظر من فیلم رنوآر، از نظر توحّش نهفته در آن، به حالوهوای کارهای بونوئل نزدیکتر است تا نسخهی خودِ بونوئل. فیلمِ بونوئل فیلمیست آزاده و راحت؛ مثل فیلمهای دورهی پیش از جنگِ رنوآر!» و در این چند سطر تروفوِ منتقد را به یاد میآوریم، تروفویی را که تا پیش از ۱۹۵۹ دربارهی فیلمها مینوشت و فیلمسازان محبوبش را به عرش میبرد و اگر مهرِ فیلم یا فیلمسازی به دلش نمیافتاد حتماً او را به خاکستر مینشاند.
*
برای فرانسوآ تروفو یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱ دفتر خاطراتی شخصی بود که دوست داشت دیگران بخوانندش؛ گزارش روزانهی ساختن فیلمی دربارهی آدمهایی که از کتاب رهایی ندارند. فیلمی دربارهی زمانهای که هر آدمی کتابیست که باید به آیندگان برسد؛ کتابی که نباید به دست فراموشی سپرده شود؛ بهخصوص که دیگران فکر میکنند «کتابها فقط مشتی آشغالاند؛ هیچ حرفی برای گفتن ندارند.» و اینطور میگویند که کتاب «مردم را ناراحت میکند. برای مردم ضرر دارد. آنها را تبدیل میکند به دشمن جامعه.» تروفو فارنهایت ۴۵۱ را ساخت تا به تماشاگرانش یادآوری کند کتابها مشتی آشغال نیستند که حرفی برای گفتن نداشته باشند؛ همهی چیزی هستند که آدمها برای آدم ماندن لازم دارند و یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱ یادآورِ همان یادآوریست.
و دریا ناگهان به یاد آورد
همهچیز شاید از لوئیس بونوئل شروع شد؛ از حسادتی که به دوستیِ گارسیا لورکای شاعر و دالیِ نقّاش میکرد که آنروزها آوازهی دوستیشان شهرهی آفاق بود. بونوئل پیِ راهی بود برای نابودیِ این دوستی، یا کمرنگ کردنش و البته نزدیک شدن به دالیِ نقّّاش که سوررآلیستتر از باقیِ آنهایی بود که ظاهراً از واقعیت میگریختند امّا دل در گروِ واقعیت داشتند. بااینهمه دالی علاقهای به همنشینی با بونوئل نشان نمیداد و ترجیح میداد با گارسیا لورکای شاعر همکلام شود. این بود که بونوئل، وقت و بیوقت، نفرتش از شاعر را اعلام میکرد؛ چه در حرفهای شفاهی و چه در نامههایی که به دوستان مینوشت «نفرتانگیز است این نامههایی که دالی میفرستد. خودش هم نفرتانگیز است. هم دالی آدمِ نفرتانگیزیست هم فدریکو. اینیکی اهلِ آسکروساست و آنیکی نفرتانگیز.» و آسکروسایی که در نامهی بونوئل آمده، روستایی بود از توابعِ گرانادا، زادگاهِ گارسیا لورکا، جاییکه خانوادهاش سالهای سال آنجا زندگی میکردند و البته از سرِ شیطنت یا حسادت بود که بونوئل آسکروسا را روی کاغذ آورده بود؛ کلمهای که اگر معنایش کنند میشود نفرتانگیز.
بونوئلْ گارسیا لورکا را دوست نمیداشت؛ نه خودش را و نه نوشتههایش را. آن روزها گارسیا لورکا شاعرِ جوان و مشهوری بود که کتابهای شعرش را خوب میخریدند و نمایشنامههایی که مینوشت روی صحنهی تئاتر خوش میدرخشید و ترانههایی که مینوشت محبوبِ خوانندههای اسپانیا بود. امّا بونوئلْ آنروزها هنوز راهش را پیدا نکرده بود. ترانههایی که مینوشت طرفداری نداشت و نوشتههایش، داستانهای سوررآلیستیاش، بینِ نوشتههای دیگران به چشم نمیآمد. کینهی بونوئل تمامی نداشت و باید پیِ راهی میگشت برای جداییِ دالی از گارسیا لورکا و شاید سفری به پاریس و زندگی در آن شهرِ رؤیایی میتوانست دالی را وسوسه کند. و ظاهراً که این وسوسه نتیجه داد.
ترانههای کولی که منتشر شد، خوب فروخت و روزنامهها او را بزرگترین و بهترین شاعرِ آنروزهای اسپانیا دانستند. امّا آنروزها برای گارسیا لورکا روزهای خوشی نبودند؛ روزهای بیحوصلگی بودند و دلمُردگی امانش را بریده بود؛ آنقدر شبها نمیخوابید و مینشست کنارِ پنجرهای که رو به گرانادای محبوبش باز میشد، گرانادایی که آنوقتِ شبْ تاریکِ تاریک بود و در آسمانش پرندهای پر نمیزد. غصّههای گارسیا لورکا دوچندان شد وقتی نامهای از دالیِ آنروزها دور از دسترس به دستش رسید؛ نامهای که از پاریس رسیده بود و بوی دوستیِ سابق را نمیداد و نوشته بود ترانههای کولیاش را خوانده و با اینکه شورِ شاعرانه موج میزند در آنها، ولی بوی کهنگیاش حالِ آدم را بههم میزند و زیادی دهاتیست و آنقدر عقبمانده است که باید سالها پیش منتشر میشد. ترانههای کولی به چشمِ دالی کتابی عامّهپسند بود، بابِ سلیقهی دهاتیها و دستآخر نوشته بود اگر میخواهی شعرهای خوب بنویسی، باید از دستِ عقلی که توی سرت داری فرار کنی و رو بیاوری به سوررآلیسم و اصول و قواعدی را که از قبل بلد بودهای دور بریزی و بشوی همان آدمی که هستی و چیزهایی را بنویسی که مالِ خودت هستند، نه چیزهایی را که دیگران دوست میدارند و پسند میکنند و تشویقت میکنند همانها را بنویسی.
گارسیا لورکای عاشقپیشه آنقدر خاطرِ دالی را میخواست که گفت همهی چیزهایی که دربارهی کتابش نوشته درست است و باید از این زبان و این شعرهای دهاتی فاصله بگیرد. میخواست هرجور شده دالی را دوباره به گرانادا برگرداند. امّا خبر نداشت دالی پاریس را پسندیده و بونوئل بهنظرش جذّابتر از گارسیا لورکاست؛ چون چیزهایی که میگوید و مینویسد و ایدههایی که در سر دارد، شگفتانگیزتر از شعرها و شورِ شاعرانهی گارسیا لورکاست. روزهایی که گارسیا لورکا چشمبهراهِ نامهی دیگری از دالی بود، نقّاشِ پاریسنشین به پروژههای مشترکش با بونوئل فکر میکرد. پیش از آنکه دالی نامهای به گارسیا لورکا بنویسد، بونوئل هم کتابِ ترانههای کولی را خواند و گفت از آن کتابهاییست که بابِ سلیقهی منتقدانِ بیسواد و بیشعور است. کسی که ذرّهای با شعر آشنا باشد، میداند که اینها شعر نیستند و لابد حرفهای او در نامهای که دالی برای گارسیا لورکا نیست بیاثر نبود. بونوئل شعرهای سوررآلیستیِ بعدیِ گارسیا لورکا را هم دوست نمیداشت و میگفت اینها را با غریزه و احساسش ننوشته، عقلش سرِ جایش بوده و برای همین اینقدر ساختگی و مضحک بهنظر میرسند. همهی این حرفها، البته، یک دلیل داشت؛ بیعلاقهکردنِ سالوادور دالی و نگهداشتنش در پاریس.
نقطهی اوجِ این جدال، یا حسادت و کینه وقتی بود که بونوئل و دالی فیلمِ کوتاهِ مشترکشان را ساختند و نامش را گذاشتند سگِ اَندُلُسی؛ مشهورترین فیلمِ سوررآلیستیِ تاریخِ سینما. همهچیز وقتی وقتی لو رفت که کمی بعد مقالهای دربارهی فیلم در یکی از روزنامهها چاپ شد؛ مقالهای که توضیح میداد دالی و بونوئل در روزهای اقامتشان در خوابگاهِ دانشجویان، به دانشجویانی که از جنوبِ اسپانیا میآمدهاند، سگهای اَندُلُسی میگفتهاند و سرکردهی این جوانهای جنوبی هم گارسیا لورکا بوده است. گارسیا لورکا هم این فیلمِ مشترک را دید، منظورشان را فهمید و البته دربارهاش چیزی ننوشت، هرچند کمی بعد، به دوستی گفته بود بونوئل چیزی بهاسمِ فیلم ساخته که پرتوپلاست. اسمش را هم گذاشته سگِ اَندُلُسی و خب، آن سگی که اسمش را روی فیلم گذاشتهاند من هستم. شخصیتِ اصلیِ فیلمِ بونوئل و دالی شباهتهایی به گارسیا لورکا داشت؛ از جمله اینکه نمیتوانست عاشق زنها شود و میلش نمیکشید که با آنها خصوصیتی بههم بزند. دالی از رازهای مگوی گارسیا لورکا خبر داشت و چیزی در زندگیِ شاعر نبود که به دالی نگفته باشد. این بود که گارسیا لورکا با دیدنِ سگِ اَندُلُسی فکر کرد که دوستیاش با دالی به نقطهی آخر رسیده و دنیا بعدِ این فیلم برایش جای بیربطی شد که نمیشد به کسی اعتماد کرد. بستهشدنِ درِ نمایشخانهای که کارهای گارسیا لورکا را اجرا میکرد، افسردگی و بدبینیاش را دوچندان کرد؛ آنقدر که دوستان و دوروبریها پیِ راهی میگشتند برای بهبودِ حالش و ایدهی سفر به نیویورک و دوری از گرانادا از همینجا شروع شد.
سفرِ یکسالهی گارسیا لورکا به امریکا و اقامتش در نیویورک هرچند بهنیّتِ آموختنِ زبانِ انگلیسی و درسخواندن در دانشگاهِ کلمبیا بود امّا نتیجهی بهتری برای شاعر داشت؛ کتابِ شاعر در نیویورک که بهقولی مهمترین کتابِ اوست؛ شعرهایی در نهایتِ پُختگی و سخت زیرِ سایهی تصویری که از شهری مثلِ نیویورک در ذهن داشت؛ شهری که شبیه هیچ شهری نبود بهنظرش و حالا که این شهر را با گرانادای محبوبش مقایسه میکرد، میدید که گرانادا چهقدر کوچک و خلوت است در مقایسه با نیویورک. تنهایی را در این شهر کشف کرد و از موهبتش بهرهمند شد. از نیروی تنهایی کمک گرفت و دوباره نوشت. و البته چیزهای دیگری هم بود. ظاهراً کتابِ ینگهدنیای جان دوس پاسوس هم در ساختنِ تصویرِ ذهنیِ گارسیا لورکا بیاثر نبود و شهریترین شعرهای این کتاب شباهتی به تصویرهای رمانِ عظیمِ او دارد. با اینهمه، شاعر در نیویورک چیزی دارد که در هیچ کتابِ دیگرِ گارسیا لورکا یافت نمیشود؛ پیشبینیِ آیندهای که در راه است. افسانهی سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند ظاهراً شعریست دربارهی اِنریکه، اِمیلیو و لورِنسو. امّا در آخرین سطرهای شعر مینویسد:
شکلهای ناب که غرق شدند
زیرِ جیرجیرِ گلهای مُروارید،
فهمیدم که مرا کُشتهاند.
کافهها را گشته بودند بهخاطرِ من، گورستانها را، و کلیساها را،
از سرِ کُنجکاوی بُشکهها و گنجهها را گشوده بودند،
سه اسکلت را نابود کردند که دندانهای طلایشان را درآورند.
امّا دیگر پیدایم نکردند.
پیدا نکردند؟
نه، پیدایم نکردند.
امّا فهمیدند که ماهِ هفتم از برابرِ سیلاب گریخته است،
و دریا ـ ناگهان! ـ به یاد آورد نامِ همهی آنها را که غرق شده بودند.
همین است انگار؛ بهقولِ یک داستاننویس «ظرفیتِ جسم تا اندازهایست. و از این مظروف گریزی نیست.» و گارسیا لورکا در سفری به نیویورک «از همهکس و همهچیز جدا شد» تا برسد به این تنهایی…
بعدِتحریر: همهی اطلاعات دربارهی گارسیا لورکا و زندگیاش برگرفتهست از کتابِ فدریکو گارسیا لورکا: یک زندگی، نوشتهی یان گیبسن، انتشاراتِ پانتئون، ۱۹۹۷.
فرانسوآ تکیهگاهِ ما بود
جاناتان رُزنبام: شما و تروفو در موردِ فیلمسازی دیدگاهِ مشترکی داشتید؟
ژانلوک گُدار: نهایتاً نه؛ کاملاً متفاوت فکر میکردیم. ولی جوان بودیم، فرانسوی بودیم، اهلِ مبارزه بودیم… پول نداشتیم، ولی امید داشتیم و سعی میکردیم زنده بمانیم. بهمحضِ اینکه فیلمسازی را شروع کردیم، فیلمها نشان دادند که سلیقهمان متفاوت است و اینجا بود که راهمان از هم سوا شد. فکر میکردم ـ و هنوز هم فکر میکنم ـ فرانسوآ کارگردانِ خوبی نبود؛ منتقدِ بزرگی بود. در دوبههمزنی نظیر نداشت. اهلِ بحث بود. جانشینِ دیدرو، مالرو و بازَن بود. از سرژ دنه هم بهتر بود. جانشینِ دیدرو یعنی خیلی بهتر از من بودن! من حتّا جانشینِ مالرو هم نیستم. تروفو، بههرحال، شمّ تجاری داشت و تفاوتِ من و او هم ریشه در همین داشت. من بچّهی خانوادهای پولدار و مرفّه بودم و او بچّهی خانوادهای بسیار فقیر؛ پدر و مادری که جدا شده بودند. موفّق شدن در زندگی برایش خیلی مهم بود، ولی من احتیاجی به موفّقیت نداشتم. فیلمِ اوّلم، بهعکسِ چیزی که فکر میکردم، خوب فروخت. بعد فیلمِ دوّمم را ساختم که اوّلش توقیفش کردند و تازه سهسال بعد هم که روی پرده رفت موفّق نبود. همین شکست کاری کرد که از موفّقیت دور بمانم. موفّقیت آدم را فاسد میکند. خیلی سخت است که موفّق شوید و سالم بمانید. تنها راهی که برای موفّق شدن پیشرو داشتم این بود که موفّق نشوم، ولی از این راه زندگی کنم و فیلمسازی را هم ادامه بدهم. فرانسوآ، دقیقاً، نقطهی مقابلِ من بود. ولی او نمایندهی ما بود و بهخاطر موفّقیتش در ایالات متّحد، یکجورهایی از ما هم حمایت میکرد. درواقع، موفّقیتِ شبِ امریکایی بود که بهم انگیزهی ساختِ شاه لیر را داد؛ هرچند دوستانِ امریکایی هم آنرا شکستی کامل میدانستند، ولی بهخاطرِ فرانسوآ چیزی نمیگفتند. فرانسوآ تکیهگاهِ ما بود… هرچند میدانم دنیا تغییر کرده و دیگر آن دنیای سابق نیست، ولی هنوز هم فیلمها را همانطور میبینم. مثلِ همان سالها واردِ سالن میشویم، ولی با همان برداشتهای گذشته بیرون نمیآییم.
بُرشی از ضمیمهی کتاب تاریخ(های) سینما، انتشارات ایسیام رکوردز
من خودم هم اینجا غریبهام…
«دیگر به سینما نروید، دیگر فیلم نبینید، چون شما هرگز مفهوم الهام، دید سینمایی، نمابندی، کشف و شهودی شاعرانه، ایدهی خوب و خلاصه معنی سینما را درنخواهید یافت…»
فرانسوآ تروفوِ منتقد، این جملههای پُرشور را خطاب به آنهایی نوشت که از دیدن جانی گیتار سرخورده شده بودند: همهی آن تماشاگرانی که چشمبهراه وسترنی متعارف و معمول بودند، از دیدن فیلمی که ظاهراً وسترن بود، اما چیزی از یک داستان عاشقانه کم نداشت، حیرت کردند. همهی آن تماشاگرانی که چشمبهراه وسترنی متعارف و معمول بودند، از دیدن فیلمی که ظاهراً وسترن بود، اما زن ها محور داستانش بودند، حیرت کردند.
جانی گیتار در نگاه اول وسترنی نامتعارف است و آندره بازن، مرشد و مراد تروفو، زمانی نوشته بود که سینما یعنی حرکت، پس وسترن عالیترین نمونه فیلم امریکاییست. لابد آنها که دست رد به سینهی این ساختهی نیکلاس ری زدند، وسترن را چیزی می دانستند شبیه فیلمهایی که جان فورد یا دیگران میساختند که البته برداشت غلطی هم نبود؛ چون وسترن سالهای همان فیلمهایی بود که فورد میساخت و هنوز کسی به فکر نیفتاده بود بازیِ وسترن را بههم بزند.
«جانی گیتار» همهی معادلاتی را که در آن فیلمها چیده شده بود بههم زد و بیش از آن که صحنههای تیراندازی هفتتیرکشی را نشان دهد، سرش به دلدادگی و خصوصی شدن آدمها باهم، یا نفرت شان از هم گرم بود. طبیعیست که تماشاگران چنان فیلمهایی حالا با دیدن جانی گیتاری که زنهایش رفتاری مردانه دارند و دستور میدهند و مردهایش بیشتر شنوندهاند و آن دستورها را اجرا می کنند، سرخورده شدند؛ چون جانی گیتار جهشی ناگهانی بود در سینمای وسترن و هیچ شبیه وسترنهای پیش از خود نبود و لازم بود کسانی جز تماشاگران معمول این سینما به تماشایش بنشینند تا پرده را کنار بزنند و رازی را که در فیلم نهفته بود آشکار کنند؛ همانطور که منتقدی ادبی رمانی را بارها و بارها میخوانَد تا مشتِ نویسنده را باز کند، فرانسوآ تروفوِ فرانسوی و دوستانش هم همان کاشفان فروتن جانی گیتار بودند؛ ستایشگران حقیقی فیلمی که منزلتش کمکم برای تماشاگران روشن شد.
پیروزی تلخ
نیکلاس ری میخواست هر طور شده هنرمند شود: آرزوی سالهای نوجوانیاش این بود که رهبر ارکستر شود. اما بزرگتر که شد، از دنیای نمایش سر درآورد و بعدِ تمام شدن دبیرستانْ راهی مؤسسهی هنری فرانک لوید رایت شد و هم آداب معماری را آموخت، هم مجسمهسازی و تئاتر و موسیقی را. پیش از آنکه فیلم بسازد، کنار الیا کازان و جوزف لوزی و کلیفورد اوتس سرش به تئاتر گرم بود و ظاهراً در اولین نمایشی که کازان روی صحنه برد، بازی کرد. چند سال بعد، وقتی کازان بالاخره فرصتی برای فیلمسازی پیدا کرد، از ری خواست که در این اولین فیلم، نهالی در بروکلین میروید، دستیارش باشد و ری سالها بعد گفت تماشای قدرت کازان در صحنهی فیلمبرداری وسوسهی کارگردانی را به جانش انداخت.
سه سال بعد، آنها در شب زندگی می کنند را ساخت و دورهی فیلمسازی اش شروع شد. بعدِ این بود که در مکانی خلوت را ساخت و سیاهی و بدبینی را به شیوهای رندانه وارد هالیوود کرد: فیلمی که به قول دیوید تامسن گذر زمان ثابت کرده شباهتی به فیلم های آن سال های هالیوود ندارد و گرفتگی و تیرگیاش منحصربهفرد است. یاغی بیهدف را نیکلاس ری در آستانهی میانسالگی ساخت و جیمز دین همان سردرگمی و سرخوردگی مورد علاقهی او را در بازیاش به نمایش گذاشت. یاغی بی هدف، شمایل ماندگار جوان هایی شد که دوست نداشتند همه چیز را بی چون وچرا بپذیرند.
ژانلوک گدار شصتوسه سال پیش دربارهی فیلمی از نیکلاس ری نوشت که وقتِ دیدنش چارهای ندارید جز اینکه چشمهایتان را ببندید، به این دلیل ساده که حقیقتْ چشم را کور میکند. و البته یکی از مشهورترین کلمات قصار گدار (و چهبسا تاریخ سینما) همان است که دربارهی او گفته: «سینما یعنی نیکلاس ری». به همین صراحت.
من داستانهای غمانگیز را دوست دارم
جانی گیتار در شمار تحسینشدهترین فیلمهای تاریخ سینماست: از آن فیلمها که کارگردانهایی چون مارتین اسکورسیزی برایش سرودست میشکنند. و علاوه بر اینها ظاهراً در شمار فیلمهای محبوب روانکاوان هم هست که میکوشند بخشِ نسبتاً تاریک داستان را آنطور که دوست میدارند روشن کنند و دستهی دوم بهجستوجوی علایق شخصی نیکلاس ری می گردند تا نشان دهند کارگردان چپگرای سینمای امریکا ایدهی مبارزه با مکآرتیسم و جنجالهای ضدچپ دههی ۱۹۵۰ را چگونه در دل وسترنی نامتعارف و عاشقانه جای داده است.
بااینهمه آنچه بیش از همه در جانی گیتار به چشم میآید داستان دلدادگیست؛ داستانی پُررنگتر از تیراندازی و این دلدادگی هم البته چیز پیشپاافتادهای نیست؛ یکجور تجدید میثاق است؛ تجدید عهدی که ظاهرا گسسته شده و امیدی به آن نیست. اما همهچیز در فاصلهی راندن و ماندن سامان می گیرد و آتشی که ظاهراً خاموش شده و بهقول ویهنا چیزی جز خاکستر نیست، دوباره سر برمیآورد و به حیات خودش ادامه میدهد.
جانی گیتار در ستایش همین دلدادگی و قدرت بیحد جادوی دلبستگیست: بهخصوص وقتی هر دو دلداده زنده میمانند و اما اسمال که نفرت و بیعلاقگی را در هوا پخش میکند و صلابتش را به رخِ دیگران میکشد، بازندهی این میدان میشود.
حالا با گذرِ سالها شاید فهم آن نکتهای که تروفوِ منتقد نوشته بود آسانتر باشد که نیکلاس ری را در نوشتهای روسلّینیِ هالیوود دانسته و نوشته بود او هم مثل روسلّینی هیچوقت چیزی را که میخواهد در فیلمش بگوید توضیح نمیدهد و روی معنای مورد نظرش تأکید نمیکند و تفاوت فیلمسازِ خوب و باقی فیلمسازان اینجاست که روشن میشود.