
روی یکی از کاغذهایی که دو سه سالیست به کتابخانه چسبیده نوشتهام: «بیماری خیانت تن است به بیمار.» و خودم خوب یادم هست که این را دقیقاً نه از روی کتاب بیماریِ هَوی کَرِل که از روی حافظه نوشتهام. حتماً بعد از خواندن این کتاب بوده. شاید هم بعد از خواندن دو کتاب سوزان سانتاگ دربارهی بیماری. روزهایی بود که فکر میکردم اگر ده دوازده سال قبل این کتابها را دم دست داشتم دورهی بیماری را بهتر میگذراندم. آخرهای تابستان سال هشتادودو. درد کمکم از پای راست شروع شد و رسید به پای چپ. بعد یکی آرام میشد و آنیکی شروع میکرد. به هفته نکشید که هر دو از پا کار افتاد.
درد عجیبی بود و مجبور شدم بیستوچند روزی را در چهار بیمارستان بگذرانم. هر پزشکی تشخیصی میداد ولی درد بند نمیآمد. بالاخره راهی برایش پیدا شد و به خواب زمستانی رفت و شش سال بعد دوباره بیدار شد. باز هم در تابستان. از آن تابستان تا حالا هرچه دربارهی بیماری پیدا میشده خواندهام. دربارهی بیماری خودم نه؛ دربارهی بیماری. دربارهی خیانتِ تن. آدم یکروز از خواب بیدار میشود و میبیند تن خودش را نمیشناسد. میبیند دردی در وجودش خانه کرده که غریبه است. میبیند این تنی که خیال میکرده میشناسدش با او بیگانه است.
لابد بعد از کتاب بیماریِ هَوی کَرِل بود که بیماری بهمثابهی استعارهی سوزان سانتاگ را خواندم. دفترچهی سیاهم را ورق میزنم که ببینم تاریخش را نوشتهام یا نه. نه؛ تاریخی در کار نیست. نقلقولهایی از کتاب است. شمارهی صفحههایی که شاید دوباره باید ورقشان بزنم. یادداشتهای چندکلمهای دربارهی بعضی نقلقولها و البته چندخطی که لابد قرار بوده ایدهی اولیهی یک یادداشت باشد.
معمولاً آدم تا دچار چیزی نیست به آنچیز توجه نمیکند. عاشق که میشود دوروبرش را پر میکند از چیزهایی دربارهی عشق. ممکن است برود کتابفروشی و هرچه دربارهی عشق پیدا میشود بخرد. ولی بیمار شدن معمولاً انگیزهی آدم را از بین میبرد. خستگیاش به تن آدم میماند. حتا بعد از بیماری و بازگشت سلامتی ممکن است نخواهد دربارهی بیماری چیزی بخواند.
اما هر قاعدهای استثنایی دارد. گاهی ممکن است مثل سوزان سانتاگ درست بعد از اینکه فهمید سرطان گرفته تصمیم بگیرد که با بیماریاش روبهرو شود. سانتاگ همینکه بیمار شد فکر کرد باید به بیماریاش فکر کند. برایش این مهم نبود که دارد چهچیزی را تجربه میکند؛ مهم این بود که بهقول خودش در دنیای یک بیمار حقیقتاً چه میگذرد؟ همینطور برایش مهم بود که بداند مردم دربارهی بیماریاش چه فکری میکنند؟ اصلاً بیماری مثل او را به چه چشمی میبینند؟ ترحم میکنند یا همدردی؟
مهمتر از همه خود بیماری بود و دنیای بیمار و مثل هر کسی که میتواند دربارهی هر چیزی فلسفی فکر کند او هم شروع کرد به فلسفی فکر کردن دربارهی بیماری. آدمی که سرطان گرفته و روی تخت بیمارستان خوابیده آمادهی هر چیزی هست؛ حتا مردن. بنابراین سعی میکند موقعیت خودش را ثبت کند. میخواهد آنچه را هست روی کاغذ بیاورد. این فقط تجربهای شخصی نیست؛ خاطرات آدمی نیست که دارد میمیرد؛ مطالعهایست دربارهی وضعیت خودش؛ توجه ویژهایست به دنیایی که در آن نفس میکشد. دنیای آدم بیمار و آدمی که هیچ بیماریای ندارد یکی نیست. ممکن است آدمهایی پیدا شوند که ترجیح دهند در روزهای بیماری از دست بیماریشان فرار کنند.
اما سوزان سانتاگ همهی کارهای قبلی را کنار گذاشت و چشم در چشم بیماریاش ایستاد. پروندهی دربارهی عکاسی را موقتاً بست و رفت سروقت بیماری بهمثابهی استعاره؛ چون با خودش خیال میکرد پرداختن به دربارهی عکاسی نوعی فرار از بیماریست و نادیده گرفتنش.
چهطور میشود بیماری را نادیده گرفت؟ باید آنقدر در چشمانش خیره شد که از رو برود. کمی عقبتر ایستاد و از اول شروع کرد. از آنچه نامش را گذاشتهاند بیماری. نوشتن از بیماری برایش به ماجراجویی بزرگی شبیه بود که نمیشد شفاهی برای دیگران تعریفش کرد. با ترسولرز شروع کرد به نوشتن و هر صفحهای که نوشت ترسش از بیماری و مرگ کمتر شد. بیماری بهمثابهی استعاره را که تمام کرد آمادهی هر چیزی بود. حتا اگر قرار بود بمیرد بیماری را روی کاغذ آورده بود. ثبتش کرده بود. در چشمهایش خیره شده بود. اما زنده ماند. سالهای سال.
گاهی بیماری را باید با کلمه از پا درآورد؛ مثل سوزان سانتاگ.