خوشی‌ها و روزها

چه می‌کنند این آدم‌ها؟ در فاصله‌ی دو ترانه نفس می‌کشند، قدم می‌زنند، عاشق می‌شوند، زندگی می‌کنند و زندگی را فقط می‌گذرانند به نیّت رسیدن به ترانه‌ی بعدیاز زندگی چه می‌خواهند این آدم‌ها؟ همین که لحظه‌ای خوش باشند؛ همین که حس کنند لحظه‌ای از همه‌چیز رها شده‌اند. دنیا را آن‌طور که می‌خواهند بسازند؛ آینده‌ای را که شاید همین حالا هم از راه رسیده استاین جایی است که باید لحظه‌ی حال را نگه داشت و بین «حال  و گذشته» و «حال و آینده» مرزی کشید؛ مرزی برای آن‌که چیزی از گذشته پا به حال نگذارد و مرزی برای این‌که حال به آینده کشیده نشود

این چیزی‌ست که جمعیت انبوه کنسرت‌های موسیقی در ترانه به ترانه می‌خواهندآدم‌هایی از راه‌های دور و نزدیک آمده‌اند و خود را سپرده‌‌اند به کلمه‌ها و نُت‌های موسیقی؛ خود را سپرده‌اند به کلماتی که از دهان خواننده بیرون می‌زند: دعوت به زمان حال، دعوت به ساختن آیندهجمعیت درهم‌فشرده‌ی آدم‌ها به چیزی جز این فکر نمی‌کنند که «حال» را باید جایی در وجود خود نگه دارند؛ در گوشه‌ی مغزی که مدام می‌خواهد هزار راه برود؛ یا در گوشه‌ی قلبی که صدای تپیدنش مدام بلندتر می‌شود و دیدن یار یا یادآوردن صورتش این تپیدن را دوچندان می‌کند. چه می‌کنند این آدم‌ها؟ در دنیای ترانه‌های مکرر زندگی می‌کنند.

روزگاری مارکوس اورلیوس به خوانندگان و هواداران فلسفه‌اش توصیه می‌کرد که خود را در آن‌چه دارند غرق نکنند؛ به این‌ فکر کنند که روزی قرار است چشم از این جهان ببندند و دیگر فرصتی برای گشودن دوباره‌اش پیدا نمی‌‌کنند. باورِ فیلسوف این بود که با فکر کردن به مرگ احتمالاً از زندگی لذّت بیش‌تری خواهیم برد و هرچه کم‌تر درباره‌ی مرگ بدانیم احتمال این‌که مهم‌ترین لحظه‌های زندگی را از دست بدهیم بیش‌تر است. 

نکته این است که آدم‌ها معمولاً ترجیح می‌دهند درباره‌ی چیزهایی که می‌خواهند داشته باشند فکر کنند؛ درباره‌ی آرزوها؛ درباره‌ی چیزهایی که ممکن است هیچ‌وقت نصیب‌شان نشود امّا به‌هرحال فکر کردن به چنین چیزهایی را ترجیح می‌دهند؛ چرا که فکر کردن به فقدان و نبودن معمولاً مایه‌‌ی تسلای خاطر نیست؛ اگر با آن کنار نیامده باشیم. فیلسوف رواقی توصیه می‌کرد آد‌م‌ها مدام به از دست دادن فکر کنند؛ به از دست دادن همه‌چیز؛ به این‌که چه اتفاقی می‌افتد اگر همه‌ی داشته‌های‌شان را از دست بدهند؛ اگر عزیزترین‌های‌شان دیگر نباشند؛ اگر آن‌چه دوروبرشان چیده‌اند و مایه‌ی تسلای خاطرشان است در یک چشم‌به‌هم زدن از دست بدهند. 

توصیه‌ی فیلسوف توصیه‌ی آسانی نیست. قبولش سخت است. آدم‌ها به دنیای رؤیایی‌شان وابسته‌اند؛ به آن‌چه می‌خواهند؛ به آن‌چه در طلبش زمین و زمان را زیر پا می‌گذارند؛ یا دست‌کم بخش اعظم وقت روزمره‌شان را صرف فکر کردن به آن می‌کنند. دنیای رؤیایی آدم‌ها گاهی ترانه‌هایی است که در کنسرت‌ها می‌شنوند؛ ترانه‌هایی که گاهی از بر هستند؛ ترانه‌هایی که اصلاً برای شنیدن و ای‌بسا با صدای بلند خواندنش روانه‌ی کنسرت شده‌اند. چه می‌کنند آدم‌ها اگر موسیقی را از آن‌ها بگیرند؟ کلمات و نُت‌ها را؟ آرزوها را؟ رؤیاها را؟

ترانه به ترانه‌ی ترنس مَلیک، از یک نظر، درباره‌ی همین لحظه‌ها است؛ لحظه‌هایی که خوشی را به جان آدمی می‌اندازند و چنان درگیرش می‌کنند که همه‌چیز را از یاد می‌برد و فقط به همان لحظه وفادار می‌ماند؛ به لحظه‌ای که حس می‌کند آن‌چه خواسته نصیبش شده؛ لحظه‌ای که رؤیا به واقعیت بدل شده؛ لحظه‌ای که آرزو حقیقتی است پیش چشمش. همه‌ی این لحظه‌ها در وقفه‌ی ترانه‌ای به ترانه‌ای نصیب آدم‌ها می‌شوند؛ در فاصله‌ی دو ترانه؛ جایی که نه کلمه‌ای هست و نه نُتی. سکوت است. آمادگی برای ترانه‌ی بعدی. هیچ معلوم نیست قرار است چه کلماتی را بشوند و چه نُت‌هایی فضا را پُر کند. هیجانِ کلمات و نُت‌های بعدی است که «حال» را برای آن‌ها بدل می‌کند به لحظه‌ای به‌خصوص؛ به نقطه‌ای خاص؛ محدوده‌ای مخصوص خودشان؛ به جایی که می‌شود از «گذشته» و «آینده» جدا شد. همین جدایی از «گذشته» و «آینده» است که حس رهایی را نصیب‌شان می‌کند؛ یا دست‌کم امیدوارشان می‌کند به این‌که می‌شود رها شد؛ می‌شود بی‌وزن بود. در هواپیمای اختصاصی آدم‌ها تمرین بی‌وزنی می‌کنند. روی صندلی‌ها نمی‌نشینند. به سقف می‌چسبند. برعکس می‌شوند. در هوا شناور می‌شوند. در فضای هواپیما. از سویی به سویی. این واقعیت است یا خواب و خیال؟ آرزویی است که آدم‌ها دارند: بی‌وی؛ فِی و کوک. هر سه می‌دانند که می‌شود اوقات‌ خوشی داشت. می‌دانند می‌شود لحظه را کمی طولانی کرد. می‌شود صبح را به شب رساند و شبی را تا صبح ادامه داد. امّا هرچه بیش‌تر بگذرد بیهوده است. چیزی در این فاصله از دست می‌رود؛ مثل عشقی که تلف می‌شود؛ هرز می‌رود. 

آدم‌ها تخصص غریبی در تلف کردن یک‌دیگر دارند؛ در نشان دادن راه نادرست؛ مسیرهای اشتباهی که راه به بی‌جا می‌برند یا هیچ‌جا. فرقی هم نمی‌کند؛ مهم این است که راه این نیست. در فاصله‌ی دو ترانه نمی‌شود نفس کشید و عاشق شد و زندگی را ادامه داد. چه می‌کنند آدم‌ها اگر از این راز سر درآورند؟

با به سوی شگفتی بود که ترنس مَلیک پا به عرصه‌ی ملودرام گذاشت؛ عرصه‌ی احساساتی که با لحظه‌ها نسبت نزدیکی دارند و آدم‌ها معمولاً در نتیجه‌ی احساسات دست به کاری می‌زنند که نباید و پل‌های پشتِ سرشان را طوری خراب می‌‌کنند که راهی برای برگشت نداشته باشند. مشکل این است که بیش‌ترِ اوقات تعریف و توصیفِ آدم‌ها از احساسات‌شان اشتباه است و همین اشتباه نقطه‌ی اوّل اشتباه‌های بعدی است و او را، به قول مرسر و شینگلر، در چرخه‌ی ویرانگر سوءتفاهم‌ها گرفتار می‌کند؛ جایی که رهایی ممکن نیست. 

معمولاً این بدفهمی دیگران است که آدم را اسیر می‌‌کند و دیگر نمی‌شود از چنگ حوادث محتوم خلاص شد. آدم‌ها یکی‌یکی تَرَک برمی‌دارند و خُرد می‌شوند. مسأله‌ی ملودرام ظاهراً این نیست که چرا چنین شده است؛ این است که بعد از این چه خواهد شد؛ این است که مگر می‌شود از این چرخه‌ی ویرانگر خلاص شد و آشوبی را که این‌گونه دامن‌گیر آدمی شده کنار زد و آرامش را دوباره به زندگی برگرداند. 

همین است که در مواجهه با فیلم‌های متأخرِ مَلیک همان‌قدر که باید درختِ زندگی را به یاد آورد نباید از به سوی شگفتی غافل شد؛ از موقعیت عاشقانه‌ای که می‌سازد و سختی عشق را در زمانه‌ای یادآوری می‌‌کند که مدام باید جمله‌ی تالستوی را تکرار کرد: «هر اظهار نظری درباره‌ی عشق آن را به تباهی می‌کشاند و ظاهراً در این زمانه هر بار نام آوردن از عشق و بر زبان آوردنش هم تباه کردن چیزی است که سال‌ها مهم‌ترین ثروت آدم‌ها بوده؛ چیزی شخصی و مایه‌ی امیدواری. آدم‌ها می‌توانند زمینه‌ی عاشق شدن را فراهم کنند؛ دست‌کم این چیزی است که فیلسوفان می‌گویند. 

هر قدر که درختِ زندگی جنبه‌های ملکوتی و آسمانی داشت به سوی شگفتی بازگشتی به زمین بود و زیستن در زمینی که‌ آدم‌ها به چیزی عاشق شدن نمی‌اندیشند و عشق است که زندگی‌شان را شکل می‌دهد و راه را پیش پای‌شان می‌گذارد و وجودشان را پُر می‌کند از چیزی که به چیزهای دیگر اجازه‌ی ماندن نمی‌دهد. 

از به سوی شگفتی بود که لحظه‌ها و حس‌وحال‌شان به مایه‌ی تکرارشونده‌ای در سینمای مالیک بدل شد؛ لحظه‌هایی که زندگی را می‌سازند؛ لحظه‌هایی که زندگی را تباه می‌‌کنند. همین لحظه‌های سازنده، همین لحظه‌های تباه‌کننده است که ترانه به ترانه را ساخته. بازیِ بُرد و باخت؛ جایی که همیشه یکی باید بازنده باشد. چه می‌کنند آدم‌ها اگر لحظه‌ای برای لذّت نداشته باشند؟

چه اهمیّتی دارد که دیگری یا دیگرانی هم هستند و چشم دوخته‌اند به آدم وقتی نمی‌خواهد چشم در چشم دیگران باشد؟ آدم‌های ترانه به ترانه نهایت تنهایی‌اند در جمع. آدم‌هایی که در عکسی دسته‌جمعی کنار هم ایستاده‌اند؛ مثل همه‌ی آن‌ها که از راه‌های دور و نزدیک خودشان را به کنسرتی رسانده‌اند که قرار است جان‌شان را تازه کند. مهم نیست که در این عکس دسته‌‌جمعی همه حاضرند؛ مهم این است که هیچ‌کس واقعاً با دیگری نیست. این عکس جمعیِ آدم‌های تنهایی است که لحظه‌ای کنار هم ایستاده‌اند تا نفسی تازه کنند و با قدرت بیش‌تری تنهایی‌شان را ادامه دهند؛ آدم‌هایی که با خودشان بیش‌تر حرف می‌زنند؛ با دیگری یا دیگران در ذهن‌شان حرف می‌زنند. همیشه حرفی برای گفتن هست امّا خیلی‌ حرف‌ها را نمی‌شود گفت. حرف‌ها همین که از دهان بیرون بیایند بار مسئولیت را روی دوش گوینده می‌اندازند. کسی قبول مسئولیت نمی‌کند. همین است که نگفتن حرف‌ها کار آسان‌تری‌ست. بهتر است چیزی نگویند. بهتر است با خودشان حرف بزنند. با صدای بلند در سرشان حرف می‌زنند؛ آن هم در زمانه‌ای که دوست‌ داشتنِ دیگری و بی‌علاقه‌ شدن به او انگار امری پیش‌پا افتاده است. 

در چنین زمانه‌ای چه می‌کنند آدم‌ها؟ تنهایی‌شان را ادامه می‌دهند یا راهی دیگر انتخاب می‌کنند؟ در فاصله‌ی دو ترانه زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند و عاشق می‌شوند و عشق‌شان را به دست فراموشی می‌سپارند و عشق تازه‌ای پیدا می‌کنند؟ این راهی‌ست که خیلی آدم‌ها انتخابش کرده‌اند، امّا تنها راه نیست. راهِ دیگرْ بازگشت به زندگی ساده و معمولی است؛ نماندن در فاصله‌ی دو ترانه؛ هبوط از بهشتی گم‌شده و رسیدن به زمین؛ ساختنِ بهشتی تازه روی زمین؛ وفادار ماندن به عشق و ادامه دادن زندگی: انگار فرزندانِ آدم و حوّا چاره‌ای ندارند جز ادامه دادن راه اجدادشان. 

چه می‌کنند آدم‌ها اگر زندگی در فاصله‌ی دو ترانه را ترجیح ندهند؟

زندگی رنج است

عصرِ فرانکو را نمی‌شود از حافظه‌ی پدرو آلمودوبار پاک کرد. بخش عمده‌ی حافظه‌اش عصر حکم‌فرمایی فرانکو است؛ رونق تئاترهای کمدیِ بی‌خطری که فقط برای خنداندن تماشاچیان روی صحنه می‌رفتند و ساعتی بعدِ تمام شدن اصلاً کسی به یاد نمی‌آورد که چیزی دیده؛ داستان‌های عامّّه‌پسندِ پُراشک‌وآهی که احساساتِ خوانندگان را برمی‌انگیختند و وقت خواندن‌شان ضربان قلب‌ها دوچندان می‌شد و چند فیلم که با هزار مصیبت و سختی ساخته می‌شدند و در شمار ملودرام‌های پُراحساس و پُرزرق‌وبرق جای می‌گرفتند؛ داستان‌هایی که می‌شد عاقبت شخصیت‌های‌شان را حدس زد، امّا هیجان انسانی همیشه چاره‌ی کار است.

بخش عمده‌ی فیلم‌های آلمودوبار هم واکنشی به عصر فرانکو است؛ همه‌ی آن‌چه در حافظه‌ای می‌مانَد و تکرار می‌شود، امّا هر بار رنگِ تازه‌ای به خود می‌گیرد و شیوه‌ای تازه برای یادآوری پیدا می‌کند. همین است که در فیلم‌هایش نشانی از پدر نیست؛ گاهی نیست و نبودنش دست‌کم مایه‌ی آرامش خاطر است، گاهی هست و هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورد؛ نه چیزی از گذشته می‌داند و نه حال را می‌فهمد؛ ذهنش جایی مشغول است که نمی‌دانیم کجا است، گاهی هست و مایه‌ی سلب آرامش است و سختی‌ها را نثار خانواده‌ای می‌کند که دلِ خوشی از او ندارند.

مادر نقطه‌ی مقابل است. خانواده خلاصه می‌شود در مادر. سامان دادن به هر چه خانه‌ای را می‌سازد و خانواده‌ای را گردِ هم می‌آورد کار او است. امّا از آسیبِ پدر نمی‌شود در امان بود؛ بودن و نبودنش مایه‌ی دردسر است. باورش برای خانواده سخت است، امّا زمان همه‌چیز را ثابت می‌کند؛ دست‌کم آن‌قدر که باور کنند همه‌چیز آن‌طور که خیال می‌کرده‌اند نبوده. 

این چیزی‌ست که آلمودوبار در بازخوانی داستان‌های دوم و سوم و چهارمِ مجموعه‌ی فرارِ آلیس مونرو می‌بیند؛ داستان‌هایی ظاهراً کانادایی که عملاً ممکن است هر گوشه‌ی دیگری از دنیا هم اتّفاق بیفتند: زنانی که نسل به نسل سختی می‌بینند و قربانی می‌شوند و مردانی که نسل به نسل راه پدران‌شان را ادامه می‌دهند.

همین است که ژولیتِ آن داستان‌ها با کم‌ترین تغییر به خولیتای اسپانیایی بدل می‌شود؛ همان دریا و همان طوفان و همان دوست مجسّمه‌ساز و همان بی‌وفایی زمینه‌ی انفجار عظیمی می‌شود که زندگی را درهم می‌شکند. هرچند ژوآن خوش‌قلب است؛ مهربانی‌اش را از خانواده‌ دریغ نمی‌کند امّا راهی برای فرار از خودپسندی‌ سراغ ندارد. تنها بودن کافی است تا دوباره نیمی از قلبش را نثار دیگری بکند. خیال نمی‌کند اشتباه کرده. فکر می‌کند این کار طبیعی است؛ خاصیّت آدمی‌زاد است که گاهی خطا کند. امّا هر خطایی تاوانی دارد و ژوآن تاوان اشتباهش را در آن روز طوفانی می‌دهد؛ با قایقی که موج‌ها اسیرش می‌کنند.

*

ملودرام دل‌سوزی برای خود است؛ سلاحی است برای مبارزه با زندگی؛ راهی برای فراموش کردن درد و گرفتاری؛ هرچند به‌قول اریک بنتلی همه‌ی زندگی آدم در سختی و درد می‌گذرد و فراموش کردن ممکن نیست. بیش‌تر راهی‌ست برای کنار آمدن با سختی و درد. فرصتی است برای فکر کردن به این‌که دیگران هم در سختی و درد زندگی می‌کنند. تماشای دیگران است در لحظه‌ای که درد و سختی گریبان‌شان را گرفته. تماشای چنین لحظه‌ای ترحم و ترس را در وجود تماشاگران زنده می‌کند. دل‌شان به درد می‌آید. می‌ترسند که عاقبتِ خوشی نصیب دیگران نشود. می‌ترسند که این ماجرا نقطه‌ی پایان زندگی‌شان باشد.

این‌گونه است که چنین ترحم و ترسی را بیش‌ از آن‌که نثار شخصیت‌های ملودرام کنند، نثار خود می‌کنند و امیدوارند دست‌کم عاقبت خودشان بهتر از آن‌ها باشد. ترحم و ترسی که در وجود تماشاگران زنده می‌شود به‌واسطه‌ی توجّه آن‌ها به قربانی‌ست؛ کسی که همه‌چیزِ زندگی‌اش را از دست می‌دهد؛ امّا نکته این است که گاهی باید همه‌ی آن‌ها را که در یکی زندگی شریکند به چشم قربانی دید: همه اسیر شرایط و موقعیّتی هستند که اجازه‌ی کار دیگری نمی‌داده و با این‌که می‌دانسته‌اند خطای‌شان ممکن است نتیجه‌ی تلخی داشته باشد، درنگ نکرده‌اند. تقدیر خود را پذیرفته‌ و قدم در راهی بی‌بازگشت گذاشته‌اند. 

آن‌چه خودویران‌گری می‌نامند از این‌جا شروع می‌شود؛ از لحظه‌ی پذیرفتن و چشم بستن بر آینده. از واکنشی که می‌توانند کنترلش کنند، امّا نمی‌کنند. شخصیت‌های ملودرام می‌دانند لحظه‌ای بعد از این واکنش وضعیّت‌شان تراژیک می‌شود امّا دنبال راهی برای فرار از این تراژدی نمی‌گردند. تراژدی تقدیر آن‌ها است و حتّا فکر کردن به راهی برای فرار از این تقدیر نشانه‌ی تسلیم نشدن است؛ چیزی خارج از قواعد دنیای ملودرام.

*

درست همان روزی که ژوآن از خانه بیرون می‌زند و هوا طوفانی می‌شود، خولیتا تقدیر را می‌پذیرد. اوّل به این فکر می‌کند که ژوآن شاید سری به خانه‌ی آوا زده باشد؛ مثل سال‌ها پیش که خولیتا و آنتیا به سفری نسبتاً طولانی رفته بودند. تلخ است، امّا پذیرفتنش آسان‌تر به نظر می‌رسد. با این‌همه ژوآن آن‌جا نیست و واقعاً با قایق ماهی‌گیری‌اش به آب زده تا آرامشی را که از خولیتا دریغ کرده به دست آورد.

دریایی که گاهی یک‌سر آرامش است و خاطره‌های خوشی را برای خولیتا به یادگار گذاشته، حالا چنان طوفانی است که انگار هیچ‌وقت آرام نبوده؛ آرامشی که ناخواسته خشمِ خولیتا را به یاد می‌آورد؛ دعوای همان روزش با ژوآن و متّهم کردنش به این‌که هیچ ارزشی برای خانواده‌اش قائل نیست. 

برای خولیتا که همه‌چیز را کنار گذاشته و به زندگی با ژوآن و دخترش آنتیا دل بسته گناهی بزرگ‌تر از این بی‌وفایی نیست. برایش مهم نیست که پیش از ژوآن پیش از آشنایی با او چه می‌کرده؛ به این فکر می‌کند که چرا بعدِ تشکیل خانواده ژوآن باز هم دست به این کار زده. کنار آمدن با این حقیت است که آتشِ خشم خولیتا را شعله‌ور می‌کند.

ژوآن گناهش را می‌‌پذیرد امّا قبول نمی‌کند که خانواده‌اش را دوست نمی‌دارد. چیزی برای او مهم‌تر از خولیتا و آنتیا نیست. خشمِ خولیتا است که او را از خانه بیرون می‌کند. خشم خولیتا است که او را به دریا می‌فرستد امّا دریا هم این ژوآنِ بخت‌برگشته را نمی‌پذیرد. خطای او به چشم خولیتا بخشودنی نیست؛ دست‌کم در آن روزِ به‌خصوص و دست‌کم پیش از آن‌که اخبار تلویزیون طوفان را مهیب‌تر از آن‌چه خولیتا حدس می‌زند برآورد کند و بگوید شرط عقل این است که هیچ‌کس در چنین طوفانی روی آب نباشد. امّا دیر است برای این‌که به عواقب خشمش فکر کند. آتشِ خشمِ خولیتا وقتی فروکش می‌کند که طوفانْ قایقِ ژوآن را درهم شکسته و موج‌ها او را در بر گرفته‌اند.

*

با این‌همه خولیتا تنها سرگذشت این بی‌وفایی نیست؛ سرگذشت همان چیزی است که ملودرام‌ها از دلش بیرون می‌آیند؛ زندگی با همه‌ی متعلّقات و مخلّفاتش و همه‌ی آن عاطفه و شور انسانی که لازمه‌ی چنین سرگذشتی باید باشد. 

سال‌ها پیش لف تالستوی به خوانندگانش یادآوری کرده بود که «هر اظهار نظری درباره‌‌ی عشق آن‌را به تباهی می‌کشاند» و سال‌ها بعد از او نویسنده‌ای دیگر نوشت «عشقی که بشود آن‌را توضیح داد مفتْ گران است» و ظاهراً با این‌که قاعده‌ی ملودرام‌ها رگه‌هایی از عشق و دوست داشتن است امّا هر بار شخصیّت‌های ملودرام به جست‌وجوی توضیحی درباره‌ی عشق برمی‌آیند یا درباره‌ی عشق و کیفیتش کندوکاو می‌کنند، رگه‌ی تباهی بیرون می‌زند و مثل جوهری که ماهی مرکّب در آب پس می‌دهد همه‌‌چیز را در بر می‌گیرد.

عاشق‌ شدن و فارغ‌ شدن از عشق هنوز مهم‌ترین مسأله‌ای‌‌ست که مردمانِ هر زمانه‌ای با آن روبه‌رو می‌شوند و میلِ به هم‌نشینی و هم‌صحبتی بیش از آن‌که نشان از دل‌دادگی داشته باشد، سَرپوشی‌ است برای بی‌اعتنایی به تنهایی و اصلاً عجیب نیست که مودّت، در نهایتِ نومیدی، روزی روزگاری، نابود می‌شود، بی‌آن‌که جای‌گزینی برایش داشته باشیم و یکی که دیگری را دوست می‌داشته یک‌روز صبح از خواب برمی‌خیزد و می‌بیند دیگر دوستش نمی‌دارد و این دوست‌ نداشتن را با جواب‌ ندادن به نامه‌ها و تلفن‌ها و پیغام‌ها منتقل می‌کند.

با این‌همه ماجرای ژوآن و خولیتا این‌گونه نیست؛ دوست داشتن برای ژوآن ظاهراً عادتی معمول است؛ خولیتا و دخترشان آنتیا جای خود را دارند و جایگاه‌شان ظاهراً قرار نیست دست‌خوش تغییر شود. ژوآن زمینه‌ی عاشق شدن را در خولیتا پدید آورده؛ شور و شوقِ زیستن و البته کنار گذاشتن همه‌ی آن‌چه پیش از این در زندگیِ خولیتا نقش داشته. لحظه‌ای را به یاد بیاوریم که سال‌ها پیش از آن روز طوفانی، خولیتا و دخترش آنتیا سری به خانه‌ی پدری می‌زنند و مادر بیمار را می‌بینند؛ مادری که ظاهراً هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورد امّا حضورِ خولیتا حافظه‌ی از دست رفته‌اش را اندکی بهبود می‌بخشد؛ آن‌قدر که ناگهان نام دخترش را صدا می‌زند.

امّا لحظه‌ی مهمی که باید به یاد بیاوریم کمی بعد از این است؛ جایی‌که خولیتا لباس خوش‌رنگ و خو‌ش‌طرحی را تنِ مادرش می‌کند و با مادر و دخترش از خانه بیرون می‌آیند و روی صندلی‌های حیاط می‌نشینند؛ سه نسلِ زنان این خانواده در یک قاب.

 انگار این همان عکسی‌ست که باید کسی می‌گرفت و به دیوار می‌زد. مادری که سختی می‌بیند و این سختی را برای دخترش به ارث می‌گذارد؛ دختری که سختی می‌بیند و نمی‌خواهد این سختی را برای دخترش به ارث بگذارد امّا ناخواسته به او منتقلش می‌کند و دخترِ دختری که میراثِ خانوادگی نصیبش می‌شود از خانه بیرون می‌زند و اوّل به جست‌وجوی آرامشی برمی‌آید که سال‌ها است از او دریغ کرده‌اند و سرخوردگی‌اش از دوستی با بیاتریز را جایی در طبیعت سبز می‌جوید؛ جایی‌که او را دوباره به سوی زندگی هدایت می‌کند؛ چیزی که مادر و مادربزرگش هم امتحان کرده‌ و سختی‌اش را دیده و به جان خریده‌اند. 

کاش کسی بود و سال‌ها پیش از آن طوفان عکسی از این سه نفر می‌گرفت.

زنان ساده‌ی کامل

دوروتیا فیلدز

خانه‌ی دوروتیا فیلدز هیچ‌وقت به اندازه‌ی ۱۵ ژوئیه‌ی ۱۹۷۹ شلوغ نبوده. آن شب برای پانزده آدمی که زیر یک سقف جمع بوده‌اند جا روی مبل و کاناپه‌ها پیدا نمی‌شده. چند نفری نشسته‌ بوده‌اند روی زمین و چشم‌شان به تلویزیونی بوده که سخنرانیِ «بحرانِ اعتماد» جیمی کارتر را پخش می‌کرده. خودش گفته‌ این پیامی نیست که خبر از خوش‌حالی بدهد. گفته نمی‌خواهد خیال تماشاگرانی را که دارند به سخنرانی‌اش گوش می‌کنند آسوده کند. خواسته با این سخنرانی هشداری عمومی بدهد. خواسته پیام بحران اعتماد را به همه ابلاغ کند و یادشان بیاورد که دیگر کسی به معنای زندگی فکر نمی‌کند. گفته بیش‌تر مردم در همه‌چیز افراط کرده‌‌اند و مصرف‌گرایی به اوج رسیده. بعد هم ادامه داده که حتا خریدن همه‌چیز و انبار کردن‌شان هم کمکی نمی‌کند معنای زندگی را بفهمیم. تیرِ خلاص را هم بعد از این زده. گفته همه داریم در مسیری حرکت می‌کنیم که نهایتش فروپاشی و نوعی استبداد و ترجیح دادن خود به دیگران است. گفته این بیش‌تر به یک شکست بزرگ شباهت دارد.

آن شب در خانه‌ی دوروتیا فیلدزِ پنجاه‌وپنج ساله فقط او است که کاملاً تحت تأثیرِ حرف‌های کارتر قرار گرفته. شاید به این دلیل که دوروتیا و کارتر هم‌سن‌اند. متولدِ یک سال‌. بچه‌های دوره‌ای هستند که (به قولِ جِیمی) «هیچ‌چی نبوده ولی مردم واقعی بوده‌انددوره‌ای بوده که آدم‌ها خیال چیزی را در سر می‌پرورانده‌اند. می‌خواسته‌اند به چیزی برسند.جنگ بوده و دوروتیا فیلدز هم می‌خواسته خلبان شود. مدرسه‌ی خلبانی هم رفته. ولی جنگ تمام شده. رؤیاها به باد رفته و جایش را به واقعیت داده. بی‌خود نیست که علاقه‌ی بی‌حدی به کازابلانکا دارد. به هواپیمایی که در آخرین لحظه باید سوارش شد و رفت. برگشتنی در کار نیست. برای زنده ماندن باید تاوان داد. این چیزی است که الزای کازابلانکا می‌داند. دوروتیا هم بعد از رفتن شوهرش این را فهمیده. در دنیای واقعیِ بعد از جنگ دوروتیا سر از کارخانه‌ی کنسروسازی درآورده. اولین زنی که در بخش طراحی کار کرده. جِیمی می‌گوید آدم‌های آن دوره هیچ‌وقت اعتراف نمی‌کنند که چیزی اشتباه پیش رفته. یک‌جای کار می‌لنگیده وگرنه نتیجه قاعدتاً نباید این می‌شده. جیمی کارتر هم آدم همان دوره است. وقتی در ۱۵ ژوئیه‌ی ۱۹۷۹ درباره‌ی «بحران اعتماد» حرف می‌زند فکر نمی‌کند که دو سال بعد همه‌چیز تغییر می‌کند و سروکله‌ی رونالد ریگان پیدا می‌شود.

یک‌جای کار از همان ابتدا می‌لنگد. پیش از آن‌که مادر و پسر را ببینیم با ماشینِ فوردِ نسبتاً کهنه‌شان آشنا می‌شویم که زیر آفتاب عالم‌تاب آتش گرفته و دودش به آسمان رسیده. این ماشینی است که شوهر سابق دوروتیا برایش گذاشته. ماشینی است که جِیمی را با آن به خانه آورده‌اند. ماشینی است که در همه‌ی این سال‌ها با آن رفت‌وآمد کرده‌اند. همه‌ی این‌ها یعنی بخشی از زندگی‌شان دود شده و به هوا رفته. بعد از این‌که آتش را خاموش می‌کنند دوروتیا می‌‌گوید «ماشین خوشگلی بوداین جمله‌ی آدمی است متعلق به نسلی که مثل هم‌دوره‌هایش خیالِ خیلی چیزها را در سر پرورانده‌. «بوی بنزین می‌داد مامان. همیشه‌ی خدا هم داغ می‌کرد. خیلی هم قدیمی بوداین جواب آدمی است متعلق به نسلی که مثل هم‌دوره‌هایش از خیال گذشته و چشمش به روی واقعیت‌ها باز شده. طبیعی است که تحمل حرفش برای دوروتیا سخت و سنگین باشد. جواب دورتیا این است «چی؟ همیشه که قدیمی نبوده؛ یک‌دفعه قدیمی شد.»

دوروتیا فقط به ماشین عزیزی اشاره می‌کند که حالا حتا نمی‌شود روشنش کرد. ولی اگر اشاره‌اش به نسل خودش باشد چه اتفاقی می‌افتد؟ این نسل همیشه قدیمی نبوده؛ یک‌دفعه قدیمی شده. یک‌دفعه از کار افتاده. همیشه که این‌‌طور نبوده. وقتی دوروتیا دست پسرکش را گرفته و دوتایی رفته‌اند بانک و می‌خواهد برای جِیمی حساب بانکی مستقل باز کند این‌قدر قدیمی نبوده. گفته این بچه هم اراده‌ی خودش را دارد. حریم شخصی خودش را دارد. چرا نباید یک حساب بانکی شخصی داشته باشد؟ وقتی هم در مدرسه از مدیر پرسیده «چرا جِیمی نمی‌تواند از مدرسه غیبت کند اگر دلیل و نیاز موجهی داشته باشد؟» نشانی از قدیمی بودنش نمی‌بینیم. همه‌چیز یک‌دفعه اتفاق می‌افتد. همه‌چیز یک‌دفعه از کار می‌افتد.

اَبی پورتر

همه‌چیز یک‌دفعه شروع می‌شود. مثل بیماری‌ای که زندگی اَبی پورتر را دگرگون می‌کند. ظاهراً فقط دوروتیا فیلدز و هم‌نسل‌هایش نبوده‌اند که خیال چیزی را در سر می‌پرورانده‌اند. اَبی پورترِ بیست‌وچهار ساله هم همین کار را می‌کند. تفاوتش این است که دوربینی به دست دارد و از همه‌چیز عکسِ فوری می‌گیرد. می‌خواهد همه‌چیز را همان لحظه ثبت کند. وقتی برای آزمایش به بیمارستان رفته دوربینش را درمی‌آورد و از نمونه‌ای که دارند به آزمایشگاه می‌برند عکس می‌گیرد. وقتی به خانه برمی‌گردد و جولی سر از اتاقش درمی‌آورد از او هم عکس می‌گیرد «دارم از همه‌ی اتفاقاتی که در طول روز برایم می‌افتند عکس می‌گیرماز همه‌چیز عکس می‌گیرد تا خودنگاره‌اش را بسازد. می‌خواهد خودش را به تماشا بنشیند. بی‌واسطه. برای دیدن خودش چاره‌ای جز این ندارد. هر آدمی را می‌شود از لباس‌هایی که می‌پوشد و کتاب‌هایی که می‌خواند و عکس‌هایی که می‌بیند و موسیقی‌ای که گوش می‌دهد می‌شود شناخت. مهم نیست این شناخت کامل است یا ناقص. رفتار اَبی پورتر و عکاسی بی‌وقفه‌اش را احتمالاً می‌شود نمونه‌ی متعالی اتفاقی دانست که این سال‌ها دارد در اینستاگرام می‌افتد: تماشای لحظه‌های زندگی به‌عنوان یک محتوای مناسب و علاقه‌مند کردن دیگران به این زندگی. فرقش این است که اَبی پورتر بیش‌تر به شناخت خودش فکر می‌کند نه این‌که عکس‌ها را برای دیگران به نمایش بگذارد.

اَبی پورترِ بیست‌وچهارساله فقط نقطه‌ی مقابل دوروتیا نیست؛ مکمل او هم هست. بی‌خود نیست که دوروتیا از او می‌خواهد لحظه‌های زندگی‌اش را با جِیمی شریک شود. قرار است دنیای واقعی را به جِیمی نشان دهد. این دنیایی است که خودِ دوروتیا هم از آن خبری ندارد. پنجاه‌وپنج سالگی اصلاً سن زیادی نیست ولی برای دوروتیا که بعد از رفتن شوهرش خود را به تنهایی عادت داده سر درآوردن از خیلی چیزها سخت است. همین است که به اَبی پورتر مأموریت می‌دهد چشمِ جِیمی را به دنیا باز کند. اَبی پورتر هم مأموریتش را با گلچین موسیقی‌ای شروع می‌کند که به قول خودش اگر در نوجوانی گوش‌شان داده بود ممکن بود زندگی بهتری داشته باشد. فقط جِیمی نیست که باید با دنیای بیرون از خانه آشنا شود. دوروتیا هم دلش می‌خواهد از این دنیا سر درآورد. به‌هرحال از نسلی است که همیشه خیال چیزی را در سر پرورانده. به کمکِ اَبی پورتر است که اول به موسیقی نسل جدید گوش می‌دهد و بعد راهی نوشخانه‌ای می‌شود مخصوص جوان‌ها. عجیب است که عکس بزرگی از شارل بودلر به دیوار آن‌جا آویخته‌اند. در چشم‌های شاعر بدبینی که رنج و تلخی را همیشه در شعرهایش احضار می‌کرد نشانی از خوشی نیست. این همان بدبینی‌ای است که نسلِ اَبی پورتر هم با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند. از هر اسارتی گریزان‌اند وهمه‌چیز را قبول نمی‌کنند.

جولی هَملین

جولی هَملین همه‌چیز را قبول نمی‌کند. دو سال از جِیمی بزرگ‌تر است. ولی این دو سال ظاهراً فقط روی کاغذ اعتبار دارد. جولی زودتر از جِیمی با دنیای بیرون آشنا شده. خانه‌ی آن‌ها شباهتی به تصویر آرمانی خانواده ندارد. رفتارهای مادر روان‌کاوش هم او را طوری بار آورده که در سکوت به همه‌چیز بپردازد و حرفی نزند. نتیجه‌ی رفتارهای مادرش این بوده که جولی مدام کتاب خوانده. فرصت و خلوتی برای خودش تدارک دیده و کتاب‌هایی را خوانده که بزرگ‌تر از سنّ او هستند. حکایت‌های واقعی درباره‌ی زندگی. شیوه‌هایی برای کنار آمدن با دیگران. واقع‌بینیِ جولی هیچ شباهتی به هم‌سن‌وسال‌هایش ندارد. حدومرز گذاشتنش در دوستی هم شبیه نوجوان‌ها نیست. جِیمی را آن‌قدر خوب می‌شناسد که می‌داند اگر مرز دوستی‌شان کمی جابه‌جا شود ادامه‌ی این دوستی ممکن نیست. ادامه دادن دوستی برایش مهم‌تر از این است که کار به پیوندی گسسته برسد. هیچ پیوندی ابدی نیست. لازم نیست در این مورد از دیگران چیزی بپرسد. کافی است دوروبرش را نگاه کند. خانواده‌ی خودش یا خانواده‌ی جِیمی. نه خبری از پدر خودش هست و نه خبری از پدرِ جِیمی.

او هم از نسل بچه‌هایی است که با جنگی بی‌هدف بزرگ شده است. با اعتراض‌ها. با دوره‌ی نیکسن و سیاست‌های او. با بی‌اعتنایی بچه‌ها به بزرگ‌ترها و بی‌حوصلگی همیشگی‌شان. این چیزی است که دوروتیا درباره‌ی جِیمی می‌گوید و اضافه می‌کند که «هر روز کم‌تر از روز قبل می‌شناسمشولی انگار می‌شود درباره‌ی جولی هم به کار بردش. شبیه همین جمله را مادرِ جولی هم می‌گوید.جولی دوست دارد خودش را خودویران‌گر بداند. قرار نیست بلایی سر خودش بیاورد. نمی‌خواهد خودش را با کاری یا چیزی بیچاره کند. کارش این است که آن‌قدر درباره‌ی خودش بداند که کم‌کم دچار دل‌زدگی و ملال شود. ملالی که همین حالا هم در زندگی‌اش هست. همین ملال است که وامی‌داردش به کارهای عجیب و دل کندن ناگهانی از خانه و نشستن در ماشینی که جاده‌ی کنار دریا را تا هر جا که ممکن باشد ادامه می‌دهد. مهم راهی است که باید ادامه‌اش داد. راه همیشه هست. مهم این است که در میانه‌اش از پا نیفتیم.

خانواده‌ی خوش‌بخت

از پا نیفتادن بستگی دارد به خانواده. دست‌کم این تصویر آرمانی خانواده در امریکای دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ است. پدری که هر روز صبح می‌رود سر کار. مادری که هر روز در خانه می‌ماند. آشپزی می‌کند. خانه را تمیز می‌کند. خرید می‌کند. به بچه‌ها می‌رسد. دو بچه یا حتا چهارتا که فاصله‌ی سنّی زیادی ندارند. در خانه بالاوپایین می‌پرند. بازی می‌کنند و چشم‌شان به لحظه‌ای است که پدر خسته از سر کار برگردد و از آن‌ها بپرسد همه‌ی روز را چه کرده‌اند؟ بعد هم گوشه‌ای لم بدهد و چشم‌به‌راه فنجان قهوه‌ای که همسرش می‌آورد روزنامه‌ها را ورق بزند و همه‌ی خبرها را به‌سرعت بخواند. ولی هیچ‌چیزِ خانواده‌ی دو نفره‌ی دوروتیا و جِیمی شباهتی به این تصویر ندارد. دوروبرِ آن‌ها هیچ خانواده‌ای شبیه این تصویر آرمانی نیست. بعید است خانه‌ی آن‌ها تنها خانه‌ای باشد که همه‌چیز در آن طور دیگری اتفاق می‌افتد. هیچ‌چیزِ خانواده‌ی جولی و مادر روان‌کاوش هم این‌طور نیست. ازدواج دومش هم آن‌قدر خوب به‌نظر نمی‌رسد. مشکل جای دیگری است. پدر و مادر جِیمی یا پدر و مادر جولی یا پدر و مادر اَبی متعلق به یک نسل‌اند. نسل آدم‌هایی که هیچ‌وقت اعتراف نمی‌کنند چیزی اشتباه پیش رفته. هرچند همیشه اشتباه پیش رفته. نمی‌گویند یک‌جای کار می‌لنگیده. هرچند همیشه می‌لنگیده. این لنگیدن انگار بخشی از وجود آن‌ها است. چیزی است که برای نسل بعد از خود هم به ارث گذاشته‌اند. مهم نیست که جِیمی سال‌ها بعد خانواده‌ای تشکیل می‌دهد. مهم نیست که جولی به نیویورک و پاریس می‌رود. مهم نیست که اَبی صاحب دو بچّه می‌شود. مهم این است که روزی زندگی‌ آن‌ها هم می‌لنگد. آن روز معلوم می‌شود که آن تصویر آرمانی هیچ‌وقت واقعی نبوده. هیچ‌چیز یک‌دفعه اتفاق نمی‌افتد.

راستی آخرین بار مادرت را کِی دیدی؟

مادرم تجربه‌ی مرگ دیگری است؛ گوشه‌ای نشستن و با چشم‌های باز آخرین روزهای زندگی دیگری را تماشا کردن و هم‌زمان کلمات سرشار از امید را به زبان آوردناین همه‌ی چیزی نیست که نانی مورتی در مادرم پیش چشم تماشاگرانش می‌گذارد، امّا بخش مهم فیلمی است که اتاقِ پسر را به یادمان می‌آورد؛ فیلم دیگری درباره‌ی تجربه‌ی مرگِ دیگریآن‌جا پسرِ ازدست‌رفته‌ی خانواده‌ با رفتنش سکوت را به پدر و مادرِ بهت‌زده‌اش هدیه می‌کرد؛ سکوتی برای بازاندیشیِ زندگی و به یاد آوردن همه‌ی آن چیزهایی که سهمی در این زندگی داشته‌ و اندک‌اندک جای‌شان را به چیزهای دیگری سپرده‌اند؛ چیزهایی که فقدان‌شان زندگی را خالی‌تر از آن‌چه هست نشان می‌دهد.

بااین‌همه تفاوتِ اتاقِ پسر و مادرم این است که اوّلی رنجِ پدر و مادری را نشان می‌دهد که چاره‌ای ندارند جز تاب آوردن اندوه دوری از پسر و ادامه دادن زندگی‌ای که بدونِ پسرِ ازدست‌رفته‌شان معنا ندارد و دوّمی نزدیک شدن به تنهایی دمِ مرگِ مادری است که سال‌ها را به درس و مشق و آموختنِ لاتین به دانش‌آموزان گذرانده و حالا در بستر مرگ از مردن نمی‌ترسد و هیچ نگران کارهایی نیست که فرصتی برای‌شان پیدا نکرده و همین است که معلّم بودنش صرفاً شغلی نیست که به کمکش زندگی را گذرانده؛ شیوه‌ای برای زیستن است که سال به سال می‌شود با بچّه‌های تازه‌ای آشنا شد که دست‌کم یکی‌شان در روزهای آخر زندگی یا کمی بعدِ آن‌که چشم‌هایش را برای همیشه می‌بندد از راه می‌رسند و از خاطره‌های خوش کلاس‌هایش می‌گویند.

امّا مرگ مادر برای مارگریتای در آستانه‌ی میان‌سالی چیزی بیش از مصیبتی است که باید چشم‌به‌راهش نشست؛ فرصتی است برای کنار آمدن با خود و سر درآوردن از این حقیقتِ رسواکننده که سال‌های سال حرف خودش را زده بی‌آن‌که حقیقت نسبتی با آن‌چه ساخته داشته باشد. همین است که وقتی می‌پرسد چرا بازیگرانی که نقش کارگران را بازی می‌کنند ظاهر عجیبی دارند و چرا کسی حواسش نیست کارگران این‌‌جور نیستند در جواب می‌شنود که همین‌جورند و عجیب است که او به ظاهر کارگران دقّت نمی‌کند. 

نکته‌ی اساسی زندگی مارگریتا همین بی‌توجّهی به چیزهایی است که همیشه می‌بیندشان (چیزی که برادرِ آرامش جووانی هم به او یادآوری می‌کند) و این بی‌توجّهی فقط به شیوه‌ی فیلم‌سازی و انتخاب موضوع برنمی‌گردد؛ چون اندک‌اندک به‌ یاد می‌آورد که با مادر پیرش هم رفتار خوب و درستی نداشته؛ آن‌هم وقتی می‌دانسته مادرش احتیاج به مهر و توجّهی دوچندان دارد.

ضربه‌ای که در اتاقِ پسر زندگیِ جووانی سرمونتی و همسرش را ناگهان دو تکّه می‌کند در مادرم آرام و آهسته پیش می‌آید. مادر در بسترِ بیماری است. در خانه بستری بوده و حالا روی تخت بیمارستان است. همه امیدوارند که حال و روزش بهتر شود؛ هرچند پیری حریفِ قَدَری است و خوب می‌داند چگونه باید آدم را از پا درآورد و آن‌چه پیری را رنج‌آور می‌کند (به‌قول موسونیوس) ضعف و بیماری‌ای نیست که هر لحظه در کمین نشسته، فکرِ مرگ است؛ هرچند به‌نظر می‌رسد مادرِ پیرش ترسی از مرگ ندارد و بیش‌تر نگران این است که دخترش روز به روز پریشان‌تر شود و البته این نگرانی هم چیز عجیبی نیست وقتی زندگی مارگریتا را دقیق‌تر می‌بینیم. پیوندِ ازهم‌گسسته‌اش و سردرگمی غریبش که هیچ نمی‌داند چگونه باید زندگی‌اش را پیش ببرد.

این‌جا است که شوخیِ نانی مورتی با شغل او بیش‌تر به چشم می‌آید: کارگردانی که باید گروهی عظیم را هدایت کند و راه را نشان‌شان بدهد؛ بی‌آن‌که بلد باشد راهی پیش پای خود بگذارد. زندگی مارگریتای فیلم‌ساز سرشار از فقدان است؛ فقدان‌های خودخواسته‌ای که پیش‌تر بخشی از زندگی‌اش بوده‌اند و او که نمی‌دانسته چگونه باید از پس‌شان بربیاید ترجیح داده دیگر نقشی در زندگی‌اش بازی نکنند و سهمی در زندگی‌اش نداشته باشند.

بااین‌همه مرگِ مادر که هر لحظه ممکن است اتّفاق بیفتد فقدانِ ناخواسته‌ای است که نمی‌شود مسیرش را تغییر داد. راهی هم برای پیش‌گیری از آن نیست. بااین‌همه شاید بودن زیر سقفی که مادر سال‌های طولانی عمرش را آن‌جا گذرانده کمکی به حالِ مارگریتا کند و ذهن پریشانش با تماشای کتاب‌هایی که در کتاب‌خانه‌ی مادر نشسته‌اند آرام شودمارگریتا غبار کتاب‌ها را با دستش پاک می‌کند. با خودش می‌گوید «بعدِ مامانم چه بلایی سرِ کتاب‌هاش می‌آید؟ لوکرتیوس، تاسیتوس می‌مانند تو کتاب‌خانه‌ی مامانم.»

راست می‌گوید. جایی مطمئن‌تر از کتاب‌خانه نیست. سال‌ها پیش نویسنده‌ی سپیدموی محبوبم نوشته بود «کتاب‌خانه‌ام بایگانی آرزوهای من است.» همه‌ی آرزوهای مادرِ مارگریتا در آن کتاب‌خانه است؛ کتاب‌خانه‌ای که مارگریتا بعدِ این شاید بیش‌تر به آن سر بزند؛ کتاب‌خانه‌ای که باید بیش‌تر به آن سر بزند.

با صد هزار مردم تنهایی

دوست‌ داشتنِ دیگری و بی‌علاقه‌ شدن به او انگار خصیصه‌ای کاملاً انسانی‌ست؛ مهم‌ترین مسأله‌ای‌ که ظاهراً زمان و مکان نمی‌شناسد و همیشه مردمانی در چهار گوشه‌ی دنیا پیدا می‌شوند که می‌دانند میلِ به هم‌صُحبتی با دیگران بیش از آن‌که نشان از دل‌دادگی داشته باشد سَرپوشی‌ست که روی تنهاییِ خود می‌گذارند؛ راهی برای بی‌اعتنایی به این تنهایی، و شاید این مردمان خبر داشته باشند که هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود؛ چه رسد به مودّتی که تُردی و لطافتش نقلِ زبان‌هاست و در کمالِ ناامیدی روزی روزگاری نابود می‌شود، بی‌آن‌که جای‌گزینی برایش داشته باشیم و در همان روز و روزگار آدمی که تو را دوست می‌داشته و این دوست داشتن را به زبان می‌آورده یک‌روز صبح از خواب برمی‌خیزد و می‌بیند که دیگر دوستت نمی‌دارد و این دوست‌ نداشتن را با جواب‌ ندادن به نامه‌ها و تلفن‌ها و پیغام‌ها منتقل می‌کند. راه‌های ارتباطی را می‌بندد؛ هر دری را که گمان می‌کند می‌شناسی می‌بندد و بینِ زمین و آسمان رهایت می‌کند؛ جایی‌که نمی‌دانی اصلاً کجاست و خبر نداری آن نامه‌ها و پیغام‌ها به دستش رسیده یا نه و اصلاً نامت روی صفحه‌ی تلفنش افتاده یا نه.

وضعیّتِ تیودور تومبلی هم انگار دست‌کمی از باقیِ مردمان ندارد و اصلاً مهم نیست که در سال‌های بعدِ ما زندگی می‌کند؛ وقتی فن‌آوری نقش مهم‌تری در زندگی بازی می‌کند و داشتن تلفن همراهِ کوچکی در جیب کافی‌ست تا هیچ‌کس علاقه‌ای به صحبت با دیگران نداشته باشد؛ همه‌چیز ظاهراً خلاصه شده است در آن وسیله‌ی کوچکِ ارتباطی که توی جیب جا می‌شود و جواب همه‌ی سؤال‌های احتمالی را می‌دهد. امّا این همه‌ی چیزی نیست که مردمان می‌خواهند و همیشه چیز دیگری هم هست که به جست‌وجویش برمی‌آیند؛ چیزی که تیودور برای رسیدن به آن‌ دست‌به‌دامنِ سیستمِ عاملِ ظاهراً شخصی‌اش می‌شود؛ چیزی که به‌قولی نامش پیوندِ انسانی‌ست؛ یا به‌قولی دیگر دل‌دادگی‌ست؛ چیزی که از دلِ کلماتِ آدم‌ها بیرون می‌آید و شکل می‌گیرد و به چیزِ تازه‌ای بدل می‌شود: دوست داشتن و دل باختن.

این همه‌ی چیزی‌ست که تیودور تومبلی می‌خواهد و نبودنِ همین چیز است که او را در خانه‌ی خالی‌اش تنهاتر از همیشه نشان می‌دهد؛ زیر سقفی که باید پناه‌گاه و گوشه‌ی خلوتش باشد اصلاً احساس خوش‌آیندی ندارد؛ جایی هم جز این خانه‌ی خالی ندارد. فرق است بین آن‌که تنهاییِ خودخواسته‌ای دارد و آن‌که چاره‌ای جز این تنهایی ندارد و تیودور تومبلی فرار از تنهایی‌ست که بابِ مراوده را با سیستمِ عاملش باز می‌کند؛ با موجودی نادیدنی که درجا نامِ سامانتا را روی خود می‌گذارد و این ظاهراً نقطه‌ی شروع هر پیوندی‌ست که از نام‌ها شروع می‌کنند و پلّه‌پلّه پیش می‌روند تا پیوند کامل شود.

سر درآوردن از دنیای تیودور تومبلی برای سامانتا کار سختی نیست؛ در کسری از ثانیه همه‌‌‌ی اطلاعات را کنار هم می‌چیند و می‌شناسدش؛ بی‌آن‌که موقعیّتِ برابری داشته باشند و بی‌آن‌که تیودور تومبلی چیز زیادی درباره‌ی سامانتا بداند. بی‌بدیل بودنِ پیوند انسانی شاید مدیونِ این حقیقت است که مردمان برای سر درآوردن از دیگران چاره‌ای جز مراوده ندارند؛ مراوده‌ای که با مکالمه پیش می‌رود و فقط کلمات نیستند که بر زبان می‌آیند؛ حرکتِ دست‌ها و چشم‌ها و شیوه‌ی خندیدن و اشک ریختن هم هست؛ چیزهای دیگری هم حتماً هست که مردمان را به این نتیجه می‌رساند که دیگری را شناخته‌اند. مهم این است که همه‌چیز را به‌واسطه‌ی حضورِ او درک می‌کنند؛ به‌واسطه‌ی بودنش؛ حضور داشتنش و همین حضور است که تشویق‌شان می‌کند با هم بمانند و دو زندگیِ جداگانه را بدل کنند به یک زندگی و تنهایی‌شان را با هم قسمت کنند تا گوشه‌ی خلوت‌شان معنای تازه‌ای بگیرد؛ درست مثلِ زندگی که با بودنِ دیگری به چیزِ تازه‌ای بدل می‌شود.

برای تیودور تومبلی که از فرطِ تنهایی به نگفتن و سکوت عادت کرده آشنایی با سامانتا اتّفاقِ مبارکی‌ست؛ مونسِ تازه‌ای که همیشه هست؛ همیشه حاضر است و همیشه حرفی برای گفتن دارد و از همه‌ی رازهای مگوی تیودور خبر دارد و می‌داند هر قطعه‌ی موسیقی را کِی باید پخش کند و هر حرفی را کِی نباید بگوید و همه‌ی این بایدها و نبایدها را به برکتِ خود تیودور تومبلی فهمیده؛ مردی که همه‌چیز در کامپیوتر شخصی‌اش ذخیره کرده؛ همین‌طور در ایمیل‌ها و از این نظر سامانتا اصلاً کار سختی نکرده که از این چیزها سر درآورده.

سامانتا درعین‌حال به شبحِ سرگردانی شبیه است که مدام دوروبرِ تیودور تومبلی می‌گردد و آماده‌ی خدمت است ولی نبودنِ اوست که همه‌چیز را در نهایت خراب می‌کند؛ مهم نیست که صدایش می‌آید؛ مهم این است که صاحب جسم نیست؛ مهم این است که صدایی بی‌سیماست و مثلِ هر دست‌پختِ فن‌آوریِ انسانی تاریخِ انقضاء دارد؛ روزی سروکلّه‌اش پیدا شده و روزی دیگر بی‌خداحافظی غیبش می‌زند. علاوه بر این به غولِ چراغِ جادو شبیه است که با اشاره‌ای بیرون می‌آید و خواسته‌ها را عملی می‌کند؛ نیست را به هست بدل می‌کند و البته خبری از ناتوانی انسانی در وجودش نیست؛ اگر وجودی داشته باشد و جسم نداشتنش را بشود در قالبی دیگر دید.

«غیاب تنها به‌منزله‌ی پی‌آمد حضورِ دیگری می‌تواند مطرح باشد: این دیگری است که مرا ترک می‌کند؛ این من‌ام که به‌جا می‌مانم. دیگری در یک وضعیّت عزیمتِ دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری برحسب وظیفه‌اش مهاجر و گریزپا است؛ من ـــ من که وظیفه‌ای به‌عکس دارم ـــ عاشق‌ام، ساکن و بی‌جنبش، مهیّا، منتظر، میخ‌کوب، معلّق ـــ همچون بسته‌ای در گوشه‌ی پرت ایستگاهی جا مانده.» (رولان بارت در سخنِ عاشق)

این تنها وضعیّتِ تیودور نیست که کاترین رهایش کرده و رفته؛ وضعیّتِ ایمی هم هست که همسرش نماندن در آن خانه را به بودنِ با او ترجیح داده و مهم‌تر از این‌ها وضعیّتِ همه‌ی مردمانی‌ست که گوشی تلفنِ کوچکی توی جیب دارند و صاحبِ سیستم عاملی شخصی‌اند؛ سامانتایی که برای هم‌کلامی با هر کاربر خود را به نامِ تازه‌ای معرّفی می‌کند؛ کاربرانی که لابد خیال می‌کنند او فقط متعلّق به آن‌هاست و لذّت می‌برند از این‌که خوب بلد است بایدها و نبایدهای‌شان را رعایت کند. همیشه منتظرند که چیزی بگوید؛ یا جوابِ سؤالی را بدهد و همین حاضرجوابی و حضورِ غایبش فرصتی‌ست تا او را هر طور که دوست می‌دارند و ترجیح می‌دهند تصوّر کنند و نبودنش را دست‌کم در خیال به بودن بدل کنند؛ به این دلیلِ ساده که دل‌باختگی نسبتِ مستقیمی با بودن و دیدن دارد.

سامانتای حاضرِ غایب اندک‌اندک جای خالی کاترینی را پُر می‌‌کند که زیرِ این سقف، در این پناه‌گاه و گوشه‌ی خلوت نفس کشیده و همین انگار برای تیودور تومبلی‌ای که تنهایی را دوست نمی‌دارد کافی‌ست دل به سامانتا بسپارد.

ایراد از تیودورِ خوش‌قلبِ گوشه‌نشینِ تنها نیست که به جست‌وجوی همدمی بر‌می‌آید که اهل حرف زدن باشد؛ اهلِ گفتنِ چیزی به‌نیّتِ شروعِ مکالمه‌ای و ظاهراً این خصیصه‌ی مردمان هم‌دوره‌ی اوست و تیودور وقتی از این خصیصه سر درمی‌آورد که می‌بیند در کوچه و خیابان مردم سرگرم مکالمه با تلفن همراه کوچکی هستند که توی جیب جا می‌شود و اصلاً عجیب نیست که کارِ این مردِ تنهای فراری از تنهایی نوشتن نامه‌های عاشقانه است برای دیگرانی که گفتن و نوشتن از عشق را فراموش کرده‌اند؛ نامه‌هایی که ظاهراً باید بر زنده بودنِ عشقِ مردمان هم‌دوره‌اش شهادت دهد، امّا نتیجه‌ی کار مردی‌ست که خودش نمی‌تواند عشقش را به دیگری ثابت کند و زندگیِ ازدست‌رفته و تباه‌شده‌اش خبر از این می‌دهد که آن کلمات فقط برایش کلمه‌اند؛ کلمه‌هایی که می‌شود با آن‌ها حرف زد و مضمون قاعدتاً چیز مهمی نیست؛ یا دست‌کم آن‌قدر مهم نیست که به‌خاطرش دست به هر کاری بزند و اصلاً حرف زدن در زمانه‌ای که مردمانِ گول‌خورده‌ از ترسِ تنهایی به سیستم عاملی پناه می‌برند که بعداً می‌فهمند با انبوه کاربران در تماس بوده چه فایده‌ای دارد؟ این دنیایی‌ست که ذهنیت جای عینیت را گرفته؛ سیستمِ عامل جای آدم‌ها را و این اگر نهایت ویرانی نباشد ابتدای ویرانی‌ست. 

از کار افتادنِ سیستم عامل‌ها بزرگ‌ترین خدمتی‌ست که می‌شود به مردمانِ این زمانه کرد؛ وقتی می‌فهمند به‌جای عینیت سرشان به ذهنیت گرم بوده و تا چشم‌شان را باز می‌کنند به یک‌دیگر می‌رسند؛ از عشقی به عشقی دیگر؛ از سامانتای بی‌شکلِ حاضرِ غایب به اِیمی‌ای که وجود دارد؛ نفس می‌کشد؛ حرف می‌زند و لابد وقتی از دوست داشتن می‌گوید برقِ چشم‌هایش دیدنی‌ست.

تیودور تومبلی مثلِ هر عاشقی مضطرب می‌شود؛ انتظار می‌کشد؛ غمگین می‌شود؛ حسادت می‌کند؛ بیدار می‌ماند؛ مشاجره می‌کند و آن‌را که نیست و فقط صدایش هست برای خود می‌خواهد و لحظه‌ای که می‌بیند گول خورده و بازی‌اش داده‌اند می‌شکند؛ خُرد می‌شود و دوباره تکّه‌های وجودش را کنارِ هم جمع می‌کند تا به آدمِ تازه‌ای بدل شود؛ آدمی که این‌بار ایمی را می‌بیند؛ ایمی‌ای که وجود دارد و حرف می‌زند و او را به زندگی امیدوار می‌کند.

به‌جای همه‌ی تیودور تومبلی‌های این نوشته بنویسید واکین فینیکس. این سبیلوی عینکیِ ۱۷۳ سانتی خودِ اوست؛ مردی که پیراهنِ قرمزی تن می‌کند و آستین‌ها را بالا می‌دهد؛ مردی که تلفن همراه کوچکی توی جیب پیراهنش می‌گذارد؛ مردی که سنجاقی به جیبِ پیراهنش وصل کرده؛ مردی که انگار از دهه‌ی ۱۹۷۰ به آینده‌ پرتاب شده؛ به آینده‌ای که انگار جای آدم‌هایی مثلِ او نیست. تیودور تومبلی یا واکین فینیکس؟ هر دو یا یکی به‌جای دیگری؟ انتخاب کار سختی نیست:

با صد هزار مردم تنهایی

بی صد هزار مردم تنهایی.