بایگانی برچسب: s

الفبای بزرگسالی

حالا چه می‌شود؟

حالا لیدی برد به هدفش رسیده و سر از کالجی که می‌خواسته درآورده. بعدِ آن شب پُرماجرا و سر درآوردن از بیمارستان هم از جا برخاسته و در خیابان‌های شهری که همیشه آرزوی دیدنش را داشته قدم زده و سر از کلیسایی درآورده که آداب نیایش یک‌شنبه در آن برقرار است. بعد هم تلفن همراه مرحمتی باباجان را از جیب درآورده و ناپرهیزی کرده و به خانه زنگ زده. کسی تلفن را برنداشته. مثل همیشه صدای باباجان را روی پیغام‌گیر شنیده. ولی این‌بار دلش خواسته با مادری حرف بزند که وقت رفتنش قهر بوده. از لحظه‌ای که شنیده لیدی برد خودش را برای رفتن به شهری دیگر و کالجی دیگر آماده کرده جواب نداده.

لیدی‌ برد همه‌ی چیزهایی را که باید روزهای قبلِ سفر به مادرش می‌گفت تلفنی می‌گوید. کلمه به کلمه. فاصله‌ای که در همه‌ی سال‌ها با مادرش داشته حالا باید کنار برود. ولی باز هم از راه دور. از فاصله‌ای دیگر. از همان لحظه‌ی اول هم معلوم است که لیدی برد و مادرش مسأله دارند باهم. مسأله چیزهایی‌ست که مادر می‌داند و لیدی برد نمی‌داند. ولی حالا کیلومترها دورتر از خانه انگار همه‌چی دارد به حالت عادی برمی‌گردد. فاصله را فقط از راه دور می‌شود برداشت. قاعده‌ی لیدی برد در زندگی این است. به آن شب پُرماجرا هم نیاز داشته تا با خودش به صلح برسد. با خواندن نامه‌ی مچاله‌شده‌ی مادرش چاره‌ای نداشته جز این‌که به دلِ چنین شبی بزند و خودش را بسپرد به ماجراهایی که پشت‌هم پیش آمده‌اند. ولی همیشه چیزی هست که قاعده را به‌هم بزند. زیاده‌روی کارش را به بیمارستان کشانده. در سکوت محض چشم باز کرده و پسرکی را دیده که یک چشمش را بسته‌اند. کودکی در آغوش مادر. احتمالاً این آرزوی لیدی برد هم بوده. به‌خصوص که از وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرده انگار دنیا تغییر کرده. چه اهمیتی دارد که دنیا تغییر کرده یا خودش؟ مهم تغییری‌ست که لیدی برد در وجود خودش حس می‌کند. تلاش برای آشتی با مادر که انگار مدام در خانه نقش پلیسِ بد را بازی کرده. دست‌کم این چیزی‌ست که حس لیدی برد است به مادری که سختی‌ها و تلخی‌ها و نداری‌ها و مصائب زیستن در زمانه‌ی جرج بوش پسر را یادآوری می‌کند. مهم این است که لیدی برد می‌فهمد باید خودش را به همان نامی که پدر و مادرش به او بخشیده‌اند معرفی کند.

حالا چه می‌شود؟ حالا که او همان کریستین سابق است.

*

اصلاً عجیب نیست که فیلم را گاه و بی‌گاه با پسرانگیِ ریچارد لینک‌لیتر مقایسه کرده‌اند. پسرانگی هم داستان یک زندگی آشفته بود و مرکز این زندگی پسری بود که داشت به‌آهستگی بزرگ می‌شد. به‌آهستگی دنیا را می‌شناخت. به‌آهستگی معنای آوارگی را می‌فهمید. به‌آهستگی عاشق می‌شد و ناگهان دیگر آن پسرکی نبود که در کلاس اول دبستان درس می‌خواند. پسرانگی درعین‌حال مشقت‌های پسری را در طول دوازده سال نشان می‌داد و طبیعی‌ست که لیدی برد را نمی‌شود از این جهت با آن مقایسه کرد. 

ولی اگر بلوغ را نقطه‌ی مرکزی پسرانگی بدانیم و آن فیلم را عملاً داستان بزرگ‌ شدن میسن بدانیم آن‌وقت می‌شود لیدی برد را هم داستان بزرگ شدن کریستین دانست. میسنِ پسرانگی برای رسیدن به بلوغ و پا گذاشتن به دنیای بزرگ‌ترها باید آوارگی را تجربه می‌کرد و از خانه دور می‌شد تا پذیرای عشق شود و کریستینِ لیدی برد هم باید بعدِ زیر پا گذاشتن ساکرامنتو و هزارویک تجربه‌ی دیگر راهی شهری دیگر شود و تنهایی را با چشم‌های خودش ببیند و بعد تصمیم بگیرد که بعدِ این می‌خواهد لیدی برد باشد یا کریستین.

بااین‌همه نکته‌ی اساسی لیدی برد هم درست مثل پسرانگی فقط خودِ بزرگ شدن نیست زمانی‌ست که باید بگذرد. از یک نظر همه‌ی آن‌چه سینما می‌نامیم زمان است. گذر زمان است که فیلم را بدل می‌کند به تجربه‌ای شگفت‌انگیز. تا زمان نگذشته معلوم نیست چه پیش می‌آید و تماشاگران معمولاً سودای عاقبت داستانی را در سر می‌پرورانند و عاقبت هر داستان با گذر زمان است که معلوم می‌شود.

کریستین هم آن زمان که هنوز لیدی برد بوده پیش از ترک ساکرامنتو یک‌بار شهری را که هربار کنار مادر و مادرش در ماشین زیر پا گذاشته به‌تنهایی تجربه می‌کند. این چیزی‌ست که ما ندیده‌ایم. گذر زمان است که او را وامی‌دارد وقتی از لیدی برد به کریستین برمی‌گردد تلفنی در این مورد به مادرش بگوید. 

حالا فقط زمان نیست که گذشته. مکان هم آن مکان همیشگی نیست. کیلومترها دورتر از خانه‌ی ساکرامنتو با تلفن همراه با تلفن خانه تماس گرفته. هیچ بعید نیست آن لحظه‌ی به‌خصوص مادرش روی صندلی نشسته و صدای کریستین را می‌شنود. به‌هرحال برایش سخت بوده که حتا آن نامه را به دست دخترش برساند و فکر کرده سطل آشغال جای بهتری‌ست برای نامه. حالا آن نامه هم کیلومترها دورتر از خانه خوانده شده. در خانه‌ی جدید لیدی برد یا در اتاقی که هیچ شباهتی ندارد به اتاقش در ساکرامنتو. درودیوارش بیش‌تر شبیه است به آخرین روزهای اقامت او در خانه. وقتی که تصمیم گرفته همه‌ی آن‌چه را که ممکن است اثر یا یادگاری او تلقی شود پاک کند. نوشته‌های روی درودیوار که رنگ سفید روی‌شان می‌نشیند واقعاً برای همیشه پاک نمی‌شوند. اسم آن پسرها حتماً تاابد روی آن دیوار می‌ماند. رنگ سفید بیش‌تر روکشی‌ست که لیدی برد روی حقیقت می‌کشد تا در غیابش چیزی از گذشته‌اش در دسترس نباشد. حالا همه‌ی آن‌چه لیدی برد با خودش آورده در یکی دو چمدان و کوله جا گرفته. این گذشته‌ای‌ست که باید در دسترس باشد. اما چیزی که با خودش نیاورده و باباجانش در آخرین لحظه در گوشه‌ای جا داده نامه‌ی چندصفحه‌ای مادر است. درواقع این همان گذشته‌ای‌ست که لیدی برد باید با خودش می‌آورد. حالا که دیگر می‌تواند دست‌خط مادر را مدام بخواند و حرف‌های ناگفته‌ی او را روی کاغذ ببیند همه‌چی روشن‌ شده.

الفبای بزرگسالیِ لیدی برد همین است: گذر از زمان‌های گذشته و آدم‌های گذشته و رسیدن به زمان حالی که یک‌راست به آینده می‌رسد. حالا که با یک تلفن می‌تواند با خانه حرف بزند دلش برای اهل خانه تنگ شده.

حالا چه می‌شود دور از خانه‌ی ساکرامنتو؟

حالا چه می‌گذرد بر کریستینِ‌ بزرگسال؟