بایگانی برچسب: s

تو مگر این چیزها را حالا به یاد بیاوری

آدم، هر آدمی، مرگ را چگونه به چشم می‌بیند؟ آدم، هر آدمی، زندگی را چگونه از نو برای خود تعریف می‌کند؟ آدم، هر آدمی، بودن را چگونه برای خود ممکن می‌کند؟ پُل سلان، یکی از بزرگ‌ترین شاعران جهان، همه‌ی عمر از دست مرگی گریخت که در سال‌های دور خانواده‌اش را از او گرفت؛ آتشی که به جان جهان افتاد و مردمان بخت‌برگشته را اسیر دیوانه‌ای کرد که می‌خواست دنیا را آن‌گونه که در خیال می‌دید از نو بسازد؛ با مردمانی خالص و یک‌دست، مردمانی یک‌شکل، یک‌رنگ.

و پُل سلان، سال‌ها بعدِ آن‌که دیگر خانواده‌ای نداشت، سال‌ها بعدِ آن‌که خانواده‌اش در اتاق‌های گاز معنای حقیقی کلمه‌ی زجر شدند، در روزهایی که زندگی روی دیگرش را پیش چشمانش آورده بود، روزهایی که زندگی تفاوت زیادی با مُردن نداشت، مثل هر آدم دیگری که خیال می‌کند به انتهای خط رسیده، جایی را برای تمام کردن زندگی انتخاب کرد و انتخاب شاعر ایستادن روی پل میرابو بود؛ ایستادن و خود را در رودخانه انداختن و آب، آبِ پذیرنده، اشارتی به آرامشی شد که همه‌ی عمر از او دریغ شده بود.

«دنیا مُرده است. باید خودم تو را به دوش بگیرم.» آخرین سطر شعری از پُل سلان را بی‌خودی بر پیشانی آیه‌های فراموشی ننوشته‌اند. هرچند نشانی از روزگار تلخ شاعر در این تصویرها نیست، اما تلخی دیگری را پیش چشم تماشاگرانش می‌گذارد که چیزی کم از آن مصیبت ندارد. رنجی که دست‌مایه‌ی مهم‌ترین و بهترین شعرهای پُل سلان شد، رنجی ابدی که پایانی ندارد، دنیای اولین فیلم علیرضا خاتمی را هم شکل داده؛ دنیایی که یک‌سر در گورستانی پردارودرخت می‌گذرد. زندگی‌ای که نسبت مستقیمی دارد با مردن. مُردنی که دست برنمی‌دارد از سر زندگی. مردمانی که در میانه‌ی زندگی ناگهان چشم در چشم مرگی می‌دوزند که می‌خواهد آن‌ها را به جای دیگری ببرد.

در این گورستان پُردارودرخت، پیرمردی بالای گوری تازه ایستاده و چشم به گورکنی دارد که نمی‌بینیمش. آن‌چه می‌بینیم آرامش پیرمردی است که حبه‌های انگور را یکی‌یکی به دهان می‌برد انگار فرصتی بهتر از این نمی‌شود برای خوردن انگور پیدا کرد. در میانه‌ی انگور خوردن پیرمرد است که صدای گورکن را می‌شنویم: «۹۹۷. بهم گفتند پیرمرد است. هفتادوشش‌سالش بوده. اهل این دوروبر هم نبوده. یک شب پیراهن آبی ابریشمی‌اش را اتو می‌کند، چمدانش را می‌بندد و می‌رود. یادداشتی هم برای خانواده‌اش گذاشته و نوشته می‌رود به نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس و سوار اولین اتوبوس می‌شود. برایش هم مهم نیست آن اتوبوس کجا می‌رود. وقتی هم آن اتوبوس برسد به مقصد، شب را همان‌جا می‌ماند. صبح روز بعد هم  می‌رود به نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس و دوباره سوار اتوبوس تازه‌ای می‌شود و باز هم برایش مهم نیست این اتوبوس کجا می‌رود. این‌ها را در یادداشتش نوشته. این‌طوری بوده که این آقا سر از این‌جا درآورده. گوش کن ببین چی می‌گویم. این پایان درجه‌یکی است برای یک فیلم.» و کمی بعدِ آن‌که تلفن همراهش زنگ می‌خورد و جواب عزادار تازه‌ای را می‌دهد، به پیرمرد می‌گوید: «گوش کن چی می‌گویم. وقتی کسی می‌میرد. دنیا هم با او می‌میرد. منظورم این نیست که یک دنیای به‌خصوص باهاش می‌میرد، دنیای مخصوص خودشان می‌‌میرد.»

آیه‌های فراموشی، از یک نظر، شاید داستان همین دنیایی است که همراهِ هر آدمی می‌میرد؛ یا داستان همان «پایان درجه‌یکی» که گورکنِ قصه‌گو، برای پیرمردِ مسئولِ سردخانه درباره‌اش می‌گوید. آدم‌ها وقتی می‌میرند که داستان‌شان تمام می‌شود. داستان‌ها هیچ‌وقت آن‌طور که می‌خواهیم، آن‌طور که پیش‌تر خیال کرده‌ایم، آن‌طور که برنامه‌ریزی کرده‌ایم، به آخر نمی‌رسند. این تفاوت زندگی است با ادبیات، با خیال، با هر آن‌چه نمی‌شود واقعیت نامیدش. هیچ داستانی هم در دنیای واقعی، در آن‌چه نامش را گذاشته‌اند زندگی، شبیه داستانی دیگر نیست.

گورکنِ نابینای آیه‌های فراموشی همه‌چیز را از نو می‌سازد. آن‌چه را درباره‌ی دیگران می‌داند، آن‌چه را درباره‌ی دیگران به او گفته‌اند، کنار هم می‌نشاند و از نو داستانی می‌سازد. اما پیرمرد کم‌حرفِ مسئول سردخانه ترجیح می‌دهد همه‌چیز را به‌دقت ببیند و اگر لازم شد مسیر داستانی را که دیگران نوشته‌اند تغییر بدهد. حق با گورکنِ نابینا است وقتی می‌گوید بازمانده‌ها، آن‌‌ها که عزیزی را از دست داده‌اند، «به زندگی ادامه می‌دهند تا پایانی برای داستان‌شان پیدا کنند. هر داستانی یک پایان لازم دارد.» اما پایانی که پیرمرد ترجیح می‌دهد همان پایانی نیست که دیگران می‌گویند.

آن‌ها را که به حرف دیگران گوش نمی‌کنند به بیابانی می‌برند و گلوله‌ای در سرشان خالی می‌‌کنند. آن‌ها را که از خانه بیرون می‌زنند و حرف‌هایی را به زبان می‌آورند که دیگران تاب شنیدنش را ندارند دست‌وپابسته به گوشه‌ای می‌کشانند و آن‌قدر شکنجه‌شان می‌کنند که جان از تن‌شان به درآید. اما این‌ها بخشی از داستانی است که ما نمی‌بینیمش. آن‌چه می‌بینیم، آن‌چه پیش روی ما است، تن بی‌جان دختری است که شبانه سر از سردخانه‌ای درآورده که در آستانه‌ی تعطیلی دائم است. دختری که لابد به حرف دیگران گوش نکرده، دختری که حرف‌هایی را به زبان آورده که دیگران تاب شنیدنش را نداشته‌اند.

اما برای پیرمرد کم‌حرفی که مدت‌ها است در این گوشه‌ی آرام، در دل گورستانی پُردارودرخت، دل از دنیای زندگان بُریده و خود را وقف مُردگانی کرده که چندروزی یا چندساعتی مهمانش هستند، چه تفاوتی می‌کند که تن بی‌جان این دختر را در این سردخانه‌ی تعطیل جا گذاشته‌اند؟ این فقط جوانیِ ازدست‌رفته نیست که پیرمرد را برای به خاک سپردن تنِ بی‌جان دختر مصمم‌تر می‌کند؛ شاید این است که می‌خواهد پایانی در خور این جوانیِ ازدست‌رفته تدارک ببیند. آن‌چه دیگران به ضرب گلوله‌ای از دختر گرفته‌اند فقط جانش نیست؛ جوانی و امیدی است که از او دریغ شده.

«هر داستانی یک پایان لازم دارد» و در زمانه‌ای که مردمان را شبانه دست‌وپابسته به بیابان می‌برند و گلوله‌ای در سرشان خالی می‌کنند، وظیفه‌ی پیرمردی مثل او فقط این نیست که تن بی‌جان دختری جوان را در سردخانه نگه دارد؛ باید آن «پایان»ی را که در خورِ او است پیدا کند و داستان را آن‌گونه که خیال می‌کند درست است تمام کند. تمام کردن داستانِ یک نفر حتا بهتر از آن است که هیچ داستانی به پایان نرسد و نیمه‌کاره رهایش کنند.

نهنگ‌ها، بله، نهنگی که پیرمرد در آسمان می‌بیند، نهنگ‌های بی‌جانی که در ساحل می‌بیندشان، این داستانی است که بالاخره به پایان می‌رسد؛ مثل خود پیرمرد، مثل راهی که تا آخر می‌رود و خودش را می‌رساند به آب، آب پذیرنده که اشارتی است به آرامش.

عنوان یادداشت سطری‌ست از رمان فیل در تاریکی نوشته‌ی قاسم هاشمی‌نژاد