گناه دوست نداشتن فوتبال
پارک چانووک
ترجمهی حسین عیدیزاده
مقدمه (نوشتهی جاونی هان، مترجم متن اصلی به انگلیسی)
دههی ۱۹۹۰ میلادی دوران پُرتلاطمی برای پارک چانووکِ کارگردان بود. دو فیلم اولش یعنی ماه… رؤیای خورشید است (۱۹۹۲) و تریو (۱۹۹۷)، شکستهای گیشهای مطلق بودند. اما از طرفی همین دهه دوران درخشانی برای پارکِ منتقد فیلم بود. نوشتههایش در اسکرین، کینو و اسپورتس چوسان طرفداران متعصبی پیدا کرده بود. قبل از اینکه با منطقهی امنیتی مشترک (۲۰۰۰) اسمورسمی برای خود بههم بزند، به خاطر دیدِ انتقادی تیز و نثر پویایش شناخته شده بود. درهمینحال، او در کلوب کرایهی فیلمی به نام مووی ویلیج در سئول کار میکرد، جایی که صدها سینهفیل را با آثار لئوس کاراکس، کیم کییانگ و اِیْبل فررا آشنا کرد.
من دوازده ساله بودم که فیلم بانوی انتقام (۲۰۰۵) اکران شد، فیلمی ویژهی بزرگسالها. طاقت نداشتم تا هجده سالگی صبر کنم بنابراین تصمیم گرفتم فیلمنامههای تمام سهگانهی «انتقام» را در یک کتابفروشی در یونگدونگپو طی پنج ساعت بخوانم. مدت کوتاهی پس از آن، دو جلد مجموعهنوشتههایش را بلعیدم: ادای احترام پارک چانووک، گلچینی از نقد فیلمهای منتشر شدهاش و مونتاژ پارک چانووک، شامل جستارهای شخصی کارگردان و ستونهایش برای سینه۲۱ و ماهنامهی کلمه و دیگر نشریات. او درباره طیف وسیعی از موضوعات مینوشت، از تام ویتس و سانسور تا علاقهی دخترش به سگها و سیجون سوزوکیِ فیلمساز.
تا همین امروز، هنگام تماشای فیلمهایش، نمیتوانم به نثرش فکر نکنم. دانش گستردهی پارک، علاقه به اغراق و طنز خشک و عاری از احساسش در هر دو حضور دارند، اما طنازی او معمولاً در جستارهای شخصیاش بیشتر جلوه پیدا میکند و جواب میدهد. جام جهانی – که در ابتدا با عنوان گناه دوست نداشتن فوتبال در کیونگهیانگ شینمون، یک ماه پس از جام جهانی فوتبال سال ۲۰۰۲ میلادی به میزبانی مشترک کرهی جنوبی و ژاپن منتشر شد، نمونهای از این مورد است. این جستار، که بعداً در مونتاژ گنجانده شد، بر بیزاری پارک از فوتبال متمرکز است، و او تلاشهایی را که برای مقاومت در برابر فشار اجتماعی برای تماشای بازیهای جام جهانی انجام داده، با ترکیبی طنازانه از خودتحقیری اغراقآمیز، پرخاشگری جذاب اما منفعلانه و احساس گناه کاتولیکی روایت میکند.
خوانندگان غیرکرهای ممکن است بپرسند: «اینهمه جاروجنجال برای دوست نداشتن فوتبال برای چه؟»
جام جهانی به میزبانی کرهی جنوبی و ژاپن رویدادی تعیینکننده برای کرهی جنوبی بود. تخمین زده میشود که بیش از بیست میلیون کرهای، از جمله خود من، به خیابانها رفتند و تیم ملی را در طول مسابقات تشویق کردند. ما با پوشیدن تیشرتهای قرمز و دستمالسرهای قرمز، خود را «شیاطین سرخ» مینامیدیم و «دائه هان مین گوک!» [جمهوری کره!] را در میان همهمهای از کف زدنها، سازهای کوبهای دستساز، سوتها و بوقها فریاد میزدیم. برخی ممکن است استدلال کنند که هرگز قبل یا بعد از این جام جهانی، کرهی جنوبی پروژه وفاقِ ملی موفقتری را اجرا نکرده است. بنابراین، اصلاً غیرمنطقی نیست که پارک به طور اغراقآمیز خود را به چینیلپاهایی تشبیه میکند که پس از سقوط امپراتوری ژاپن در خفا زندگی میکردند. [چینیلپا به معنای کرهایِ همدستِ امپراتوری ژاپن و اصطلاحی با بار تحقیرآمیز در زبان کرهای است و به کرهایهایی گفته میشود که در زمان اشغال این کشور به دست امپراتوری ژاپن با ژاپنیها همکاری کردند.]
در پیشگفتار «مونتاژ»، پارک اعتراف میکند که کموبیش به دلیل مشکلات اقتصادی قبل از موفقیت «منطقهی امنیتی مشترک»، مجبور به نوشتن نقد و جستار شده بود، و مدت کوتاهی پس از آن نیز به نوشتن ادامه داد زیرا نمیدانست چگونه نه بگوید. همچنین توضیح داده که برای نوشتن این جستارها تا جایی که میشد تلاش کرده و مایه گذاشته. هر چند خوشحالم که او در جایگاهی است که میتواند صرفاً بر فیلمسازی تمرکز کند، اما بخشی از وجودم آرزو میکند همچنان جستارهایی مینوشت که مرا به خنده وا میداشت.
شاید من این پروژهی ترجمه را به عنوان راهی برای کنار آمدن با اشتیاقم برای نوشتهی جدیدی از پارک به عهده گرفتهام. اما مهمتر از آن، همیشه فکر میکردم که چه حیف است که «مونتاژ» به زبانهای چینی و ژاپنی در دسترس است، اما به انگلیسی نه. این افتخار بزرگی است که انتشارات مائومسانچائک، ناشر کُرهای دو کتاب پارک، لطف کرد و ترجمهی انگلیسی اولین نمونه از نثر او را به من سپرد. بینهایت هیجانزدهام که خوانندگان انگلیسیزبان، پارک را به عنوان نویسندهای با لحن طنز نبوغآمیز (دوباره) کشف میکنند. امیدوارم بقیهی «مونتاژ» در آینده نزدیک به زبان انگلیسی در دسترس قرار گیرد.
***
جام جهانی
دو ماه گذشته را با عذاب گذراندهام: آیا باید اعترافم را علنی کنم یا نه؟ چه فایدهای دارد اگر این گناه سنگینی را که مرتکب شدهام به گوش تمام دنیا برسانم؟ با خودم فکر میکردم آیا این عمل صادقانهی افراطی مرا به انسان بهتری تبدیل خواهد کرد. راستش بدون فاش کردن این رازی که در دل دارم، ادامهی زندگی در سرزمین مادری برایم ناممکن بود. حتی نمیتوانستم با خانوادهام چشمتوچشم شوم. و بالاخره در روز یکشنبهای سرنوشتساز، برای اولین بار بعد از بیست سال به کلیسا رفتم.
کشیش از من پرسید: «چه چیزی تو را آزار میدهد فرزندم؟»
«خب، من… هممم… هیچچی، نمیتونم!»
«پروردگار ما بخشندهتر از آن است که تصور میکنی. پس لطفاً ادامه بده. چه گناهی مرتکب شدهای؟»
«من… فوتبال دوست ندارم.»
«جانم؟ منظورت اینه که… صبر کن ببینم… حتماً جام جهانی رو دنبال کردهی دیگه؟»
«راستش رو بخواید… حتی یک ثانیهش رو هم ندیدهم.»
«چی؟ بارالها!»
خب، بالاخره به زبانش آوردم. یا شاید هم هرگز نباید زبان باز میکردم. اما من از فوتبال متنفرم، بخصوص بازیهای جام جهانی. نپرسید چرا. دلیلش تفاوتی با دلیل بیاعتنایی برخی از شماها نسبت به آخرین فیلمم [همدردی با آقای انتقام، ۲۰۰۲] ندارد. تمام حرفم این است که نمیتوانم درک کنم چه چیزی درباره تماشای آدمهایی که توپی را به این طرف و آن طرف میزنند تا آن را داخل یک سوراخ بیندازند، هیجانانگیز است. اگر جام جهانی امسال در کشور دیگری برگزار میشد یا اگر کره به مرحلهی حذفی نمیرسید، هیچ کدام از اینها برایم اهمیتی نداشت. اما روند پیروزیهای تیم کره در خانه، بیاعتنایی مرا به نفرت تبدیل کرد. به این دلیل که همهی شما دربارهی تنها چیزی که صحبت میکردید جام جهانی بود. به این دلیل که هر وقت مسابقهای بود، هیچ کدام از شما در دسترس نبودید. به این دلیل که هیچ چیز جالبی در تلویزیون پخش نمیشد. به این دلیل که هیچ فیلم ارزشمندی در سینماها نبود. به این دلیل که گروهی از غریبههای کاملاً ناشناس رفتند روی سقف ماشین من و روی آن پا کوبیدند. به این دلیل که به خاطر صدای بیوقفهی بوقها نمیتوانستم خوب بخوابم. میبینید؟ احساس بیکسی عمیقی داشتم. خودم را با بچههایی که در مدرسه گرفتار قلدرها میشوند همدل میدیدم. آدم معمولی نمیتواند عمق هراسی را که این خائن ملی در خفا با آن روبهرو است، درک کند. آیا این شبیه وجدان آزردهی فردی «چینیلپا» است؟ آیا همدستها[ی ژاپن] با اینهمه ترس زندگی میکردند؟ یک شب، کابوسی دیدم که در آن با تمام توان فریاد زدم: «نمیتوانم جام جهانی را تحمل کنم» و متعاقباً افرادی فکم را پایین آوردند.
حدس میزدم که اوضاع هم به این شکل تمام خواهد شد. به همین دلیل، ترتیبی دادم تا در یک جشنوارهی فیلم در خارج از کشور شرکت کنم، هرچند که مجبور نبودم بروم. در اروپا و امریکای لاتین هم به همان اندازه دیوانهی فوتبال هستند، پس جشنوارهای در ایالات متحد را انتخاب کردم، جایی که مردم نسبت به این ورزش خیلی شوقی ندارند. اما دنیا را، در اینجا منظورم آن جونگ-هوان [مهاجم تیم کره] است – نباید دست کم میگرفتم. روزی که به کره برگشتم، مثل یک احمق ناشی خیال میکردم که کره دیگر از مسابقات حذف شده است. پس از تحویل گرفتن چمدانها، وقتی وارد سالن ورودی شدم، نگاهی به صفحهی تلویزیون انداختم و دیدم که آن گل طلایی معروف را به ثمر رساند. با فکرِ «دخلم آمده!»، سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. موج پیراهنهای قرمزی که در راه خانه با آنها روبهرو شدم، لرزه بر اندامم انداخت. میترسیدم اگر با شعارهایشان همراهی نکنم، بریزند سَرم. آن شب، من و همسرم از کوچه پس کوچههای ناجور به خانه رسیدیم، گویی دزدانی بودیم که به خانهی شخص دیگری میخزیدیم. احساس میکردم در دادگاهی محکوم شدهام. احساس میکردم دیگر شهروند این کشور نیستم و حتی اجازه نگاه کردن به تائگوکگی [پرچم ملی] را هم ندارم.
تنها امیدم این بود که همسرم هم علاقهای به فوتبال ندارد. پیوند ما در این فصل سرشار از دادگاه و محکومیت، عمیقتر و صمیمیتر شد. اما حتی این دلخوشی هم به پایان رسید، کی؟ وقتی حین تماشای مخفیانهی بازی نیمهنهایی کره مقابل آلمان مچش را گرفتم. اشکریزان التماسش کردم: «آیا حس غرورت را کاملاً از دست دادهای؟ چطور میتوانی به جمعیتی بپیوندی که ما را لگدمال کرده؟» جواب او بهکلی مضاعف ویرانم کرد. ظاهراً همسایههای ما فرزندمان را انگشتنما کرده و دربارهی والدینش، که جام جهانی را دنبال نمیکردند، غیبت میکردند. دیگر توانی برای ادامه مبارزه نداشتم. تسلیم شدم و سپس رفتم که اعتراف کنم.
مکالمه با کشیش محترم به این شکل به پایان رسید:
«یعنی ممکنه خدا من رو ببخشه؟»
«اوهوم… برادر من، این موضوع کم اهمیتی نیست. به عنوان کفاره، باید تکرار هر بازی را سه بار تماشا کنی.»
پسازتحریر: مدتی پس از انتشار این مطلب، کمیتهای که مسئول جمعآوری مستندات مربوط به جام جهانی ۲۰۰۲ بود، با من تماس گرفت. ظاهراً رئیس کمیته، چونگ مونگجون، لازم دیده بود حتی یک نفر مثل من را که از فوتبال متنفر است هم در تیمش بیاورد، بنابراین از من خواستند به تیم آنها بپیوندم. مردی که با من تماس گرفت آنقدر اصرار کرد که سرانجام تسلیم شدم. مجبور شدم در جلسههای متعددی شرکت کنم که در آنها بار دیگر احساس تنهایی میکردم درحالیکه افراد کلهگندهای داشتند ایدههای درخشان خود را مطرح میکردند. تنها کاری که میتوانستم بکنم، خطخطی کردن حاشیه شرح جلسهها و دستور کارها بود و در نهایت، حاصل این جلسات انتشار دو جلد کتاب کتوکلفت بود. نام من در صفحهی قدردانی آمده است. زندگی همین است دیگر…