دوراس نوشته بود «آدم تنهایی را پیدا نمیکند؛ میسازدش.» و اینطور که پیداست، ساختنِ تنهایی را باید یکجور انتخاب در نظر گرفت؛ لحظهای که آدم یا خیال میکند به آن خودآگاهیِ کامل رسیده، یا به این نتیجه میرسد که برای سر درآوردن از زمانی که به سرعت برقوباد میگذرد، چارهای جز این ندارد که دور خودش را خط بکشد و در چارچوبِ این خط برای آیندهاش تصمیم بگیرد. گاهی اینطور است که آدم دوروبرش را هم خوب از نظر گذرانده و آن گروه و حلقهای را که کاملتر به نظر میرسند پیدا نکرده و در چنین موقعیتی قاعدتاً به این نتیجه رسیده که شاید بهتر است به توصیهی جان میلتن در بهشتِ گمشده عمل کند که نوشته بود «انزوا گاه بهترین همدمِ آدمیست.» و این هم هست که انزوا را هر آدمی تاب نمیآورد؛ حتا آنکه تنهاییِ خود را باور دارد. اما حتماً آدمهایی هستند که درست نمیدانند چرا تنها ماندهاند و درست نمیدانند که از این تنهایی میشود دل کَند یا نه. یک راهِ سر درآوردن از این تنهایی شاید این است که آدم تکوتنها شروع کند به پرسه زدن و شروع کند به اینجا و آنجا سرک کشیدن و شروع کند به سنجیدن حالوروز خودش در مواجهه با دیگران و شروع کند به سر درآوردن از اینکه شهرِ خودش را چهقدر میشناسد.
اِوای عَذرای اوت همان اولِ فیلم به خانهای نقل مکان میکند که دو هفته، یا کمی بیشتر، قرار است خانهاش باشد؛ چون هوای دو هفتهی اولِ ماهِ اوت در مادرید آنقدر داغ است که آدمها را وامیدارد چمدان کوچکی بردارند و از شهر بیرون بزنند و بروند به شهرها و روستاهایی که دستکم هوا به اندازهی مادرید جهنمی نیست. این دو هفته را اِوا میخواهد آنطور که دوست دارد بگذراند؛ در شهر بگردد؛ به موزهها سر بزند؛ کنسرتهای خیابانی را تماشا کند؛ در نوشگاههای شهر به تماشای دستافشانی و جامهدرانی بنشیند و شهری را که سیوسه سال در آن زندگی کرده از نو بشناسد.
معلوم است در شهری مثل مادرید ممکن است چشمش به دوستوآشناهای سابق هم بیفتد؛ همیشه ممکن است کسی سرِ راهش سبز شود که مدتهاست سعی کرده از او دور باشد و حتماً دلیلی هم برای این کارش دارد. اما در این مادریدِ نسبتاً خلوتی که تعداد توریستهایش فعلاً بیشتر از ساکنانش است هر چیزی ممکن است؛ بهخصوص دیدن آن دوستوآشناها. اما چارهای نیست.
اِوا پرسهزنِ حرفهای نیست؛ اتفاقاً آماتور است و در این دو هفتهی شگفتانگیز میخواهد شهر را و آدمهای شهر را از نو بشناسد. شاید اگر اِوا سری به نوشتههای بودلر زده بود میدانست که جمعیت برای پرسهزنِ حرفهای مثل آسمانیست که پرندگان در آن پرواز میکنند؛ مثل آبی که ماهیان در آن شنا میکنند. و شهر معمولاً اگر نبض آدمی را که دارد روی زمینش راه میرود بگیرد و حالوروزش را تشخیص دهد به گردشی دعوتش میکند که نتیجهاش یکی شدن با جمعیت است. آدم اگر این دعوت را بپذیرد و با شهر یکی شود، جایی در میانهی جمع میایستد و دیگر آن آدم سابق نیست؛ آدم تازهایست که زندگی را جور دیگری میبیند و آدمها را مثل قبل نمیبیند و شهر را به چشم تازهای میبیند که قبلاً فکرش را هم نمیکرده. اِوا هم سعیاش را میکند که با جمعیت یکی شود؛ سعیاش را میکند که از خانه دور باشد و همهجای شهر را خانهی خود بداند و سعی میکند جهان را ببیند و در مرکزِ جهان باشد و در عین حال از چشمِ جهان دور بماند.
این آخری انگار با روحیهی اِوا سازگارتر است: دیدن و از معرض دیدِ دیگران پنهان بودن؛ جز آنها که خودش میخواهد ببینندش. چنین موقعیتی هم البته موقعیت بهخصوصیست؛ چون آدم برای اینکه از دیدِ دیگران پنهان باشد، باید خلوت خودش را تدارک ببیند و باید گوشهای مخصوص خودش داشته باشد و باید آموخته باشد که با نشستن در این گوشهی مخصوص و در این خلوت میشود راهی برای رسیدن به خود پیدا کرد؛ چون واقعاً هیچکس نمیتواند به اِوا بگوید چه مرگش است و چرا حالوروزش اینطور به نظر میرسد.
در این خلوت و تنهایی چیزهایی هست که بیرونِ خانه پیدا نمیشوند؛ لم دادن روی مبل و تماشای نور آفتاب حتا در آن روزهای گرم ظاهراً لذتیست که دیگران بهرهای از آن نبُردهاند؛ همینطور رسیدگی به گلها؛ یا خاطرات روزانهی رالف والدو امرسون را ورق زدن و خواندن سطرهایی که صاحب کتاب زیرشان خط کشیده است.
این شیوهی زندگی که اِوا برای این دو هفته برگزیده، کیفیتی دارد که دستآخر او را به نتیجه میرساند: جایی هست که میایستی و گذشته را به یاد میآوری و آنچه را گذشته پشت سر میگذاری و با خیالی آسوده قدمی رو به جلو برمیداری؛ یک جا خودت برای خودت تصمیم میگیری و حرف خودت را گوش میکنی و آینده را بیاعتنا به حرف دیگران میسازی؛ آیندهای که خوب میدانی فقط به خودت تعلق دارد و هر کسی که دوست داری در این آینده شریک باشد.