همهچیز شاید از جایی شروع میشود که آدم، هر آدمی، به این فکر میکند که پلههای ترقی را چهطور میشود چندتایکی بالا رفت و بهسرعت برقوباد رسید به آن بالاها و حالا اگر این آدم کارمند وظیفهشناسی باشد بهنام سی سی باکستر که در بیمهی ماندگار شعبهی نیویورک کار میکند ماجرا کمی فرق دارد با دیگران که خودشان را به آبوآتش میزنند تا از طبقهی مثلاً نوزدهم یا پایینتر خودشان را برسانند به طبقهی بیستوهفتم.
مسأله فقط پول و حقوق ماهانهی بیشتر و چیزهایی مثل اینها نیست؛ چون آدمی که میز و صندلی و اتاقی در طبقهی بیستوهفتم نصیبش میشود قاعدتاً کارمند مهمتری است و دست راست جناب رئیس محسوب میشود و از آن بالا، از پنجرههای یکپارچه شیشه خوب میتواند نیویورک و نیویورکیها را سیاحت کند و نفس راحتی بکشد که جیبش، یا حساب بانکیاش حسابی پُر است و به هر آرزویی که داشته باشد میرسد.
اما سی سی باکستر وظیفهشناس، کارمند نمونهی شرکت بیمهی ماندگار شعبهی نیویورک، فقط بهخاطر ساعتهای اضافهکاری و وقتشناسی کارمندی و تعهد کاریاش نیست که این پلههای ترقی را چندتایکی بالا میرود؛ بیشتر بهخاطر کلید آپارتمانش است که قبل از این به چهارتا از مدیران میانی شرکت سپرده و حالا که جناب رئیس، آقای شلدریک، از این ماجرا باخبر شده، به این نتیجه رسیده که بهتر است خودش با باکستر معامله کند و از یک نظر این واقعاً این معاملهی قرن است؛ چون باکستر هر از چندی مدام طبقهاش عوض میشود و هی بالا و بالاتر میرود.
اما این ظاهر ماجراست. از دور که نگاه کنیم اینطور بهنظر میرسد که باکستر ترقیات شگرفی کرده و از این به بعد به همهی آرزوهایش میرسد، اما حقیقت مثل همیشه چیز دیگریست؛ چون باکستر مثل همهی آدمهای تنها، مثل همهی ما که حتا در عمرمان یکبار هم سنگفرش پیادهروهای نیویورک را ندیدهایم، در تنهاییهای تمامنشدنیاش با خودش دستوپنجه نرم میکند و ایبسا کُشتی هم میگیرد.
آدمی که تنهاست، آدمی که زندگیاش را در تنهایی میگذراند، آدمی که در حسرت یار و دلدار و هر چیزی شبیه این شبش را به صبح میرساند و صبح روی صندلی کارمندیاش لم میدهد و به آمار و ارقام و این چیزها رسیدگی میکند اصلاً آدم خوشبختی نیست. همیشه استثناهایی هست اما باکستر، یا آنطور که دوستانش میگویند بادی، از این آدمها نیست. خوشبختی درِ خانهی باکستر را نزده؛ این مدیران میانی و مدیر ارشدی که دست تفقد به سر کارمند نمونه میکشند و کلید آپارتمانش را میگیرند تا اسباب خوشی و شادی چندساعتهشان را فراهم کنند، باکستر را به خاکستر نشاندهاند.
مهم نیست که از دور هیچ خاکستری را نمیشود روی کتوشلوار تروتمیز باکستر دید و مهم نیست که صورتش همیشه تراشیده و برقانداخته است؛ مهم این است که باکستر از خیلی قبلتر، از وقتی که خانم فرن کیوبلیک را در یکی از آسانسورهای ساختمان اداره دیده، رسماً یکدل نه صددل عاشق این قشنگترین موکوتاهِ خندهروی بامزه شده. به همین صراحت.
آدمی هم که عاشق میشود، یعنی کمکم اعتمادش به عقل را از دست میدهد و اختیار همهچیزِ زندگی را میسپارد به دست قلب و قلب هم اینوقتها کاری را میکند که تشخیص میدهد درست است و حتا لحظهای از عقل که ظاهراً این چیزها را بهتر و دقیقتر میداند چیزی نمیپرسد و نتیجهی این سپردن همهچیز به قلب میشود اینکه باکستر میان عشق و وظیفه، میان دل بستن به خانم کیوبلیک و ادامه دادن کار در شرکت بیمهی ماندگار شعبهی نیویورک و بالا رفتن از پلههای ترقی، اولی را انتخاب میکند و قید همهی کارها و همهی آن پولهایی را که بعد از این قاعدتاً به حسابش واریز میشود میزند و میشود آدمی تازه؛ یا تازه تبدیل میشود به آدم.
کارمند بودن برای سی سی باکستر، برای این مرد خوشقیافهی خوشقلبِ مؤدب وظیفهشناس همان چیزیست که از او توقع دارند، اما همیشه که نمیشود حرف دیگران را گوش کرد، یا درستتر اینکه همیشه نباید حرف دیگران را گوش کرد. یکجای زندگی، جایی که از اول هم معلوم نیست کجاست، آدمها دست به شورشی شخصی میزنند و بین دو چیز انتخاب میکنند. وضعیت باکستر هم اینطور است که باید بین کارمند بودن و عاشق بودن انتخاب کند و خب عشق قاعدتاً اجازه نمیدهد که آدم روی احساسش، یا غرورش، یا اصلاً هر چیزی پا بگذارد و چیز دیگری را انتخاب کند. چه اهمیتی دارد که بعد از این دوتا آدم، این دو عاشقِ تازه، قرار است چهطور زندگی کنند؟ زندگی بههرحال میگذرد و ادامه پیدا میکند و چه بهتر که در این زندگی خبری از آقای شلدریک و آن مدیران میانی نباشد.
به همین صراحت. به همین سادگی.