ایدهی اولیهی هامون ظاهراً به سالهای پیش از انقلاب برمیگردد؛ کمی پیش از آنکه دایرهی مینا بالاخره از محاق بیرون بیاید و رنگ پرده را ببیند. در فاصلهی ساخت و نمایش این فیلم بود که مهرجویی به داستان هامون رسید. اوّل به صرافت این افتاده بود که داستان یک خانواده را در قالب رمانی بهنام دیدار روایت کند؛ داستان سه برادر و بهقول خودش در مصاحبهای با رامین جهانبگلو: «یکی از برادرها در پاریس زندگی میکرد؛ برادر کوچکتر بهنام احمد هامون. حمید هامون برادر وسط بود و برادر بزرگتر محمود هامون… احمد هامون در واقع شباهت زیادی به خودم دارد؛ یعنی فیلمساز است.»
هیچ بعید نیست که ایدهی پرداختن به یک خانواده و سه برادر در آن سالها نتیجهی علاقهی بیحد مهرجویی به داستانهای جی. دی. سلینجر باشد که در داستانهایش بیش از همه به خانوادهی گِلَس پرداخت و سالها بعد اصلاً همین علاقه بود که باعث شد دو داستان فِرَنی و زویی (و داستان کوتاه یک روز خوب برای موزماهی از مجموعهی نُه داستان) را در هم ادغام کند و فیلمنامهای بهنام «پری» بنویسد.
چند سالی بعد از گفتوگو با جهانبگلو بود که مهرجویی در مصاحبهای با مانی حقیقی ماجرای خانوادهی هامون و فیلم پری را اینگونه بههم ربط داد: «برادر کوچکتر، یعنی احمد، فیلمساز است و تجربههایی در فیلمسازی در فرنگ دارد. حمید برادر وسطی بود که مثل شخصیت فیلم هامون روشنفکر بود. برادر بزرگتر یعنی محمود طرح و شمایی از شخصیت اسد در فیلم پری داشت. در واقع، بعد از هامون، با ساخته شدن پری این سه برادر را در قالب حمید هامون و اسد و صفا در پری پیاده کردم و بعد هم دیگر دنبالش را نگرفتم.»
اینجا است که دوباره پای داستانهای سلینجر به میان میآید و بهنظر میرسد مهرجویی از همان اوّل ایدهی یک خانوادهی گِلَسِ ایرانی را در سر داشته؛ شخصیتهای عجیبوغریبی که ترجیح میدهند در چارچوب زمانهی خود محدود نشوند و درست همانطور که فِرَنی (بهقول جیمز. ئی. میلر) مسیری از تهوع و انزجار به شعف، و از انزوا و عزلتگزینی به بازگشت را میپیماید، حمید هامون هم قرار بوده پا در چنین مسیری بگذارد. رگههای دیگری از فِرَنی هم در وجود هامون هست؛ او هم مثل دخترِ باهوش خانوادهی گِلَس «از زهد خویش در عذاب است، زهدی که او را غیرِ انسان کرده و بهقول هاثورن او را از «زنجیر مغناطیسی انسان بودن» جدا ساخته است.»
چیزهای دیگری هم هست که یادآوریشان راهی است برای وارد شدن به دنیای هامون؛ از جمله لحظهای که فِرَنی به بحثها دربارهی شاعرانی گوش میدهد که خیال میکند مغزهای پوکشان فقط میتواند مشتی کلمههای پُرتکلف و جذاب را روی کاغذ بیاورد و شعر در این بین حتماً از دست میرود.
همین است که فِرَنی زبان به اعتراض میگشاید و میگوید از دوست داشتن مردم خسته شده و فقط مردم نیستند که خستهاش کردهاند: «از من، من، من، من خسته شدهم. از منِ خودم و از منِ دیگران.» و سالها بعد از این فریاد فِرَنی گِلَس است که حمید هامون در گوشهی دیگری از دنیا همین خستگی را چندبار به زبان میآورد. فِرَنی آن داستان چیزهای زیادی از زویی میآموزد که سر درآوردن از آنها بهتنهایی ممکن نیست؛ مثلاً اینکه با خواندن دعای عیسا مسیح هیچ کمکی به خودش نکرده و هر روز ناتوانتر شده؛ دلیلش هم این است که عیسا مسیح را درست نمیشناسد. فکر میکرده هرچه بیشتر این دعا را تکرار کند بهتر میتواند آن گنجینهی معنوی را را برای خودش بسازد. اما چیزی که نمیدانسته نکتههای بسیاری است که زویی باید برایش بگوید؛ مثلاً اینکه دنیا مال خدا است؛ نه مال تو. با اینکه چند سال بعد از هامون زوییِ واقعی (یا زوییِ مورد نظرِ مهرجویی) را در پری میبینیم، اما رگههایی از این مرشد، این برادر بزرگتر، این آدمی که زندگی میکند و با زندگی کنار آمده، در وجود علی عابدینیِ هامون هم هست. این نگاه زوییوار را مثلاً میشود در بیشترِ بازگشت به گذشتههای فیلم دید؛ مثلاً جایی که علی عابدینی و هامون دارند دربارهی چیزی بحث میکنند:
علی: بستگی داره که کی بخواد چهطوری ببینه.
هامون: خب، مثلاً من.
علی: خب، آخه تو با این عقل معاشی که داری اصلاً چیزی نمیتونی ببینی.
این همان علی عابدینیای است که بهقول هامون همهی دنیا را پی زن و بچهاش گشته و به آنها نرسیده: «وقتی پیدات شد و برگشتی خونه، مونست تنهایی بود و انتظار. آخ که چه زجری تو کشیدی علی جون. تو همون تنهاییات بود که به راهت رسیدی؛ به لائوتسه، به بودات، به علی و حلاجت، به حافظت… تو دهات چاه زدی، حرف از کار زدی؛ کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش، مثل همین بیل زدنا، آتیش روشن کردنا.» علی عابدینی است که وقتی سر از کلبه درآوردهاند چند کتاب به هامون میدهد تا مسیر زندگیاش را عوض کند: داستان پیامبران در کلیات شمس و قصص قرآن و لحظهای بعد کتابی انگلیسی:
علی: .Zen and the Art of Motorcycle Maintenance
هامون: آخ؛ ذن و هنر نگهداری از موتورسیکلت. این همونیه که دچار مسألهی کیفیته و میگه از طریق پرداختن به موتورسیکلت میشه به عروج عرفانی رسید؟ آقا، اینو میخوامش.
علی: بخونش. واسه مزاجت خوبه.
رابرت پیرسیگ در کتابش آدمها را به دو دستهی رمانتیکها و کلاسیکها تقسیم میکند. علی عابدینی قطعاً یکی از رمانتیکها است؛ چون حال را دریافته و کاری به کار تفسیرهای منطقی ندارد و برعکس هامون جزء کلاسیکهایی است که خودش را با توصیفهای منطقی و تحلیلی گرم میکند و حواسش اصلاً به کیفیتی نیست که از خود دریغ کرده.
هامون این گذر از مرحلهی منطق و تحلیل را مدیون علی عابدینی است؛ هرچند هامون هم مثل فِرَنی بیشتر درگیر لایهی ظاهری چیزها است؛ دختر خانوادهی گِلَس نمیداند چرا دعای عیسا مسیح کمکی به حالوروزش نمیکند و حمید هامون هم سر از دنیای ایمان و یقین و مهمتر از آن عشق درنمیآورد. همهچیز در ظاهر درست بهنظر میرسد ولی پای باطن که در میان باشد انگار به هیچچیز نمیشود مطمئن بود. خواندن ترس و لرز و سروکله زدن با داستان ابراهیم و اسماعیل هم کمکی به هامون نمیکند. ابراهیم دست پسرش را میگیرد و او را به کوه میبرد تا به اذن خدا، یا به حکم او، سر از تنش جدا کند و ناگهان میفهمد ایمانی که مدتها طلبش میکرده در جانش خانه کرده. برای رسیدن به عشقی بزرگتر آمادهی قربانی کردن عشقی در دسترس شده و عشق بزرگتر بالاخره از راه رسیده.
نکتهی اصلی انگار کیفیت عشق هامون است؛ عشق و ترکیب آن با ازدواج. این صحنههایی از یک ازدواج است که با روایتی الاهیاتی مخلوط شده؛ داستانی زمینی و داستانی آسمانی. حتا همین شیوهی ترکیب عشق زمینی و عشق آسمانی را هم میشود با دو داستان فِرَنی و زویی مقایسه کرد و احتمالاً به نتیجه رسید. اما فعلاً مسأله سر درآوردن از عشق دیوانهوار هامون است و شباهتها و تفاوتهای زندگیاش با علی عابدینی؛ آدمی که با زندگیاش کنار آمده و حالا بدل شده به مرشدِ هامون؛ بیآنکه خودش چنین خواسته باشد. هامون است که او را اینگونه میبیند و برای درک محضرش بیتابی میکند. خبری از زن و بچهی علی عابدینی نیست. نمیدانیم کجا هستند. خودش هم چیز بهخصوصی دربارهشان نمیگوید. آنچه هست، عکسی است از آنها بهعلاوهی امید بیحدی که علی عابدینی به بازگشتشان دارد. شاید همین نبودن آنها است که حمید هامون را نگران از دست دادن زن و بچهاش میکند. پای قربانی کردن که در میان باشد، هامون حاضر است دست به چه کاری بزند؟ با تفنگ قدیمی تیری به سوی مهشیدِ محبوبش بیندازد؟ سهچرخهی خراب پسرکش علی را تعمیر کند؟ یا اینکه خودش را به دریا بیندازد و در طلب معجزهای که پیشتر از خدا خواسته هر تقدیری را بپذیرد؟ این همان حمید هامونی است که وقتی با مهشید در کتابفروشی کتابسرا قرار دارد فِرَنی و زویی را به او میدهد و در توصیفش میگوید «یه چیزی پر از درد و راز و رنج و عشق» و مگر در همهی این سالها زندگی خودش، کیفیت رابطهاش با مهشید و نگاهش به دنیا و آدمهای دیگری که بیاعتنا به این چیزها سرگرم زندگی هستند چیزی جز این است؟ این «درد و راز و رنج و عشق» است که مسیر هامون را از دیگران جدا میکند. هامونی که پیش از این در دستهی کلاسیکها جا میگرفته، یا بین کلاسیکها و رمانتیکها در رفتوآمد بوده، بالاخره دل به دریا میزند و میشود یکی از رمانتیکها. از حالا به بعد است که او هم یاد میگیرد غنیمت شمردنِ دَم هزار بار مهمتر از آن نگاه واقعگرایی است که همهچیز را از دریچهی منطق به تماشا مینشیند. حمید هامون همهی این مدت را صرف فکر کردن به این سئوال کرده بود که چگونه میشود قید همهچیز را زد و آن ایمان والا و آن عشق عظیم را به دست آورد و جوابش را دستآخر با تیراندازی ناموفق و تن سپردن به آب پیدا میکند، وقتی علی عابدینی او را از آب بیرون کشیده و زندگی تازهای به او میبخشد.
مبارکه آقای آزرم! مرسی که هنوز وبلاگ نویسی میکنید.
ممنونم از شما که میخوانید.